هلو سایت همسریابی سریع تبر کهنه را برداشت و به روی دست مرده زد و خون پیرهن علیرضا را رنگین کرد.
علیرضا از ترس به بغل پرید در همان لحظه نفس هلو سایت همسریابی حبس شد. ۱۰ یا ۱۱ تا جسد متحرک از جلوی کلبه که گویا قبرستان بود بیرون آمده و به سمت کلبه بصورت وحشتناکی روانه شدند.هلو سایت همسریابی سریع دست علیرضا را گرفت و به سمت دریچه برد.
سایت هلو همسریابی موقت گفت
سایت هلو همسریابی موقت گفت: مطمئنا یک راهی از زیر از دریچه به بیرون هست و تبرو محکم گرفت و دریچه را باز کرد. پیرزن شیطانی با سرعت برق از زیرزمین به سمت علیرضا پرید و سایت هلو همسریابی موقت با تبر سرش رو از تنش جدا کرد. اما تنش همچنان حرکت می کردو دنبال کله اش می گشت. با عجله دست علیرضا را گرفت و به زیر زمین برد آن جا خیلی تاریک بود با سرعت دویدند در تاریکی تا اینکه به سمت بیرون کلبه از راه پشتی افتادند.
در همان لحظه مردگان به داخل کلبه حمله کردند. سایت هلو همسریابی موقت و علیرضا هم بدو بدو به سمت راه خروجی جنگل دویدند.
سايت هلو همسريابي تا برگشت دید هر ۶ تا گرگ به سمتش رفتند
در همین حین ۶ تا گرگ وحشی و خون خوار به دنبالشون دویدند. پای علیرضا همان موقع به یک ریشه ی درخت گیر کرد و زمین خورد و فریاد زد سایت هلو همسریابی موقت برو! سايت هلو همسريابي تا برگشت دید هر ۶ تا گرگ به سمتش رفتند و تیکه تیکه اش کردند سايت هلو همسريابي در حالی که شوکه شده بود و گریه می کرد با آخرین توان به سمت بیرون جنگل دوید.
فصل چهارم: فرار از ترس سرانجام به لب جاده رسید. در جاده یک ماشینم نبود.از دوردست صدای گرگ ها و مردگان به گوش می رسید. از دوردست نور ضیعف یک موتور سیکلت نور امیدرا در دل سايت هلو همسريابي روشن کرد صداهای وحشتناک هرلحظه نزدیک تر می شدند تا این که موتور سوار رسید یک پیرمرد سوارش بود در حالی که لهجه ی شمالی داشت گفت: چرا این جا ایستادی سایت همسریابی هلو پنل کاربری گفت: باید کمکم کنید حیوان های وحشی بهمون حمله کردند سریع تر من و از اینجا ببرید و پیرمرد که حالت صورتش تعجبی بود گفت: خیلی خوب سوارشو بریم.
صدای حیوان ها رفته رفته کم شد در راه سایت همسریابی هلو پنل کاربری در حالی که صدایش می لرزید و بغض کرده بود گفت: کجا میریم پیرمرد گفت: اول میریم خانه ی من.
سایت همسریابی هلو پنل کاربری اصلا حالت عادی نداشت
سپس به خانه ی پیرمرد رسیدن سایت همسریابی هلو پنل کاربری اصلا حالت عادی نداشت فقط می خواست سر از سر آن کلبه در آرد.
برای همین رو به سايت همسریابی هلو کل اتفاقات و تعریف کرد سايت همسریابی هلو با مهربانی چایی برایش ریخت و گفت: من باور می کنم حوالی اونجا قبلا یک پیرزن زندگی می کرد دیوونه بود و ادعا می کرد که با ارواح و جنیان در ارتباط است هیچکس حرفش و باور نمی کرد تا اینکه چند وقت بعد هر هفته یک نفر از اهالی گم می شد و دیگر اثری ازش نبود این طور که تو میگی اون راست می گفته و اون مردگان همون اجساد و قربانی ها بودند که جلوی کلبه اش خاک کرده حالا تو محل زندگیش و پیدا کردی اینطور که معلومه دوستت هم قربانی این حادثه شده پس سریع چایت و بخور تا برویم.
سايت همسریابی هلو در حالی که لبخند می زد
سایت همسریابی هلو جدید گفت: ولی آن ها حرفمون و باور نمی کنند. سايت همسریابی هلو در حالی که لبخند می زد گفت: یه زمانی من خودم صاحب پاستگاه بودم اونجا همه دوستان و همکارانم هستند خیالت راحت می ریم محل حادثه.
و بعد هر دو به سمت پاستگاه رهسپار شدند. فصل پنجم: راز مرگ بلافاصله بعد از این که به پاستگاه رسیدند پیرمرد با عجله به سمت دفتر رئیس پاستگاه رفت. همه انگار اورا می شناختند و بهش احترام می زاشتند. سایت همسریابی هلو جدید روی یک سکو نشست و منتظر پیرمرد شد. لحظه ای نگذشت تا اینکه پیرمرد و رئیس پاستگاه با عجله از دفتر بیرون آمدند و رئیس با بی سیم درخواست نیروی کمکی کرد پیرمرد به سمتم آمد و گفت پاشو باید برویم محل حادثه. سپس همگی به راه افتادند وقتی به آن جنگل رسیدند اثری از آن راه باریک نبود و سگ های شروع به ردیابی کردند تا به کلبه رسیدند و وارد کلبه شدند اما درست مثل دیشب سالم بود و اثری از پیرزن یا اجساد و علیرضا نبود. سایت همسریابی هلو جدید سریع گفت: زیر اون دریچه قایم شده بود باید اونجا باشه. ماموران وارد آن جا شدند اما باز هم اثری از کسی نبود. پیرمرد نگاهی ناامیدانه به سایت همسریابی هلو ازدواج موقت کرد و گفت: پس کجاست؟؟؟؟!! سایت همسریابی هلو ازدواج موقت گفت: نمی دونم من هرچی می دونستم را تعریف کردم. سپس ماموران جلوی خانه را کندند تا به اجساد رسیدند اجساد مردگان دیشب بود. سایت همسریابی هلو ازدواج موقت اشکی از شوق ریخت و گفت: دیدی راست می گفتم. پیر مرد گفت: پس اون پیرزن و دوستت کجان؟؟ سایت همسریابی هلو ادرس جدید گفت: باور کنید نمی دونم. رئیس گفت: به هرحال تا بسته شدن پرونده شما باید بازداشت باشید چون شما هم یک مزمون هستید.
دسبند به دست سایت همسریابی هلو ادرس جدید زدند
و سپس دسبند به دست سایت همسریابی هلو ادرس جدید زدند. سایت همسریابی هلو ادرس جدید که گیج شده بود حتی یک کلمه هم حرف نزد و همراه مامور به داخل ماشین رفت.
هلو سایت همسریابی بدجور نگران بود
و سپس در پاستگاه به داخل بازداشتگاه رفت. شب شد و هوا مثل شب قبل بارانی و سرد بود.هلو سایت همسریابی بدجور نگران بود برای همین به مامور بازداشتگاه گفت: میشه بگین اون اجساد رو کجا بردند مامور گفت: سردخونه به زودی هم خاک می شوند.