
اینجوری یکم ناراحتم. بعد انجمن همسریابی بغض کرد و سرش رو زیر انداخت. با خنده دستش رو گرفتم و همونطور که میرفتیم گفتم: نگران نباش کسی انجمن همسریابی تهران رو دید نمیزنه. امین: فکر میکنی! همین که انجمن همسریابی دلبرا بدنت پیداست من با نگام مجبورم همشون رو قاچ قاج کنم! حواست نیستا. عه. راست میگفت!
همش یک ابهتی داشت که هر هیزی تا می اومد بیشتر از یه ثانیه نگام کنه یهو آب دهنش رو قورت میداد و محو میشد در افق! خودم رو لوس کردم: خب تا تو رو دارم چادر میخوام چه کار؟ امین یکم جدیتر شد: خب اون که صد البته. ولی مال خودته و همیشه باهاته. من که همیشه باهات نیستم. انجمن همسریابی پردیس هم که انجمن همسریابی پردیس نیستم!
مگه میشد همین انجمن همسریابی تهران نگم
یه وقتی حواسم نبود و انجمن همسریابی نکرده بد نگاهت کردن چه کار کنم؟ خندیدم و چیزی نگفتم. مگه میشد عاشقش نشد؟ مگه میشد همین انجمن همسریابی تهران نگم بریم یه بخریم؟ مثل زینب دوست داشتنی بود. وای قلبم! چه خرشانسی بودم که با زینب آشنا شدم! وگرنه من کجا و پسر به این خوبی کجا. رسیدیم به ماشین و سوار شدیم. کمربندم رو بستم و با لبخند به روبه روم خیره شدم. یکم که راه افتادیم، گفتم! جانم؟ بریم چادر بگیریم؟ تو صندوق عقب هستا! چادر مشکی برای خودم میگم.
یه لحظه بیرون زدن چشماش رو دیدم! آخی بچهم تعجب کرد! برگشت به سمتم و با تعجب پرسید: میگی انجمن همسریابی دلبرا بله! ولی فقط به خاطر جنابعالی ها! سرخوش و خوشحال خندید. دستم رو گرفت و با شادی غیرقابل وصفی گفت: وای انجمن همسریابی چقدر تو خوبی انجمن همسریابی پردیس فکر نمیکردم راضی بشی! نمیدونی چقدر خوشحالم! او! غیرتی کی بودی تو! بلندتر خندید و گفت: همین دور میزنم بریم اونور.یه مغازه هست جنسا و قیمتاش بیسته. یه شیکش رو میگیرم برای همسرم. عه؟ آره! با لبخندی که از روی صورتم محو نمیشد به خیابون و مغازهها خیره شدم. دستم هنوز توی دستش بود.
انجمن همسریابی تهران ازت خیلی ممنونم که من رو بخشیدی.
انجمن همسریابی تهران ازت خیلی ممنونم که من رو بخشیدی. ولی انجمن همسریابی بخشی از که از مردم پنهان کن چیزی رو که من میترسم بدونن! من میخوام جبران کنم. با یادآوری اینکه بعد از خریدن چادر میخواد بره اداره و منم باهاشم، آب دهنم رو قورت دادم و یکم رنگم پرید. اگه فوقش توی ماشین میشینم و باهاش نمیرم. هوم؟
فکر بدی نیست. ولی یه چیزی من رو میکشونه. انگار میخوام اون اداره لعنتی رو ببینم. اداره سازمان دینا. روش خیلی تحقیق کردم. دفعات زیادی برای جاسوسی نفوذ کردم اونجا. اما اون موقع جادو داشتم! انجمن همسریابی دلبرا دیگه اون انجمن همسریابی پردیس نیستم. آهی کشیدم و با صدای ترمز ماشین، کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. با امین به سمت مغازهی مورد نظرش رفتیم.
یه چادر کارمندی ساده گرفتم و امین هم داشت غش میکرد از خوشی! انگار بهش تی تاپ داده باشن! هنوز برام عجیب بود. من واقعا چی داشتم که امین دوستم داشت؟ یا سعی میکرد دوستم داشته باشه؟ اینقدر استرس داشتم که نفهمیدم چی شد رسیدیم مقابل اون ساختمون لعنتی. جلوی ساختمون فضای باز کوتاهی بود با چند تیکه باغچه پر از یاس و گل ناز. امین خندید و گفت: تا انجمن همسریابی دلبرا دیده بودی اینجا رو؟ در ماشین رو بستم و سرم رو بلند کردم. زیر انجمن همسریابی تهران گفتم: ده طبقه داره. دو طبقه زیر زمین. هفتصد متر مربع متراژ داره و رنگش خاکستریه. پنجره هاش کوچیک، سه جداره و غیرقابل باز شدن هستن. تهویه ی ساختمون به شدت قویه و هر اتاقی دمای خاص خودش رو داره.