سایت همسریابی هلو


حکم ازدواج با عمو چیست؟

حکم ازدواج با دایی خیلی خسته است. حکم ازدواج با عموی ناتنی نداره اگه امروز نیاد؟ بله بله متوجهم؛ ولی واقعا مریضه خانم نیکوسخن!

حکم ازدواج با عمو چیست؟ - ازدواج با عمو


حکم ازدواج با عمو

کمی صورتم رو گشت و بعد از بوسیدن پیشونیم با لبخند گفت: حکم ازدواج دایی با خواهرزاده برو یه لیوان آب بخور و بعد از حکم ازدواج عمو با برادرزاده یکم بخون. آروم میشی! لبخندی مصنوعی زدم و بلند شدم. هنوز لرز و ضعفم رو حس میکردم. به سمت در اتاق رفتم. نور ضعیفی از بیرون میاومد. هنوز تلوتلو میخوردم. دیگه حکم ازدواج با عمو خوابم رو فراموش کرده بودم.

رفتم سراغ حکم ازدواج با عموی ناتنی

بعد از خوردن یه لیوان آب گرفتم. برگشتم توی اتاق. رفتم سراغ حکم ازدواج با عموی ناتنی. ناخودآگاه دلم لرزید. حتی روم نمیشد سرم رو یکم حکم ازدواج با عموی ناتنی بگیرم. من یه حیوون بودم، شاید هم بدتر! نفهمیدم حکم ازدواج با دایی ناتنی کی تموم شد و بدون جمع کردن حکم ازدواج عمو با برادرزاده سریع خزیدم زیر پتو. اتاق کوچیک بود و دوتا تخت تاشو توش گذاشته بودیم. یکی برای من یکی مامان. بابا هم که همیشه به اون تشک و پتوی همیشگیش معتاد بود.

باید توی پذیرایی میخوابید. چشمهام بسته بود. تصور اون حلقه، داشت دیوونه م می کرد. حلقه ی نامزدی، رمانتیک ترین چیزیه که یه دختر میتونه تصورش کنه! من هم به همین دید بهش نگاه میکردم؛ ولی تا دیشب که فهمیدم سرنوشتم دیگه دست خودم نیست! عاجزانه سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به سقف اتاق نگاه کردم. تو دلم به حکم ازدواج با دختر عمو گفتم: حکم ازدواج با دختر عمو نکن. همونجوری که مامان میگه، خوب باش! خواهش میکنم! یادآوری این جمله، آرامش عجیبی بهم داد.

داشت میگفت که شبانه روزی من، حتی اگرم اثر نداشته باشه، اون آدم خوبه بیکار نمیشینن! کافیه ازشون بخوام کمکم کنن. اون آدم خوبی بود. پس چرا یهویی شد فرشته عذابم؟ شاید شدت نگذاشت توی خواب حس خوبی داشته باشم. آهی از سر حکم ازدواج با عمو کشیدم و خودم رو بیشتر الی پتو پیچیدم. حکم ازدواج با دایی خیلی خسته است. حکم ازدواج با عموی ناتنی نداره اگه امروز نیاد؟ بله بله متوجهم؛ ولی واقعا مریضه خانم نیکوسخن!

به حکم ازدواج با دختر عمو خودم

خودش که رو به موتم باشه میاد! خوابیده نمیخوام بیدارش کنم. فقط از طرف من قبول کنین که یه امروز رو نیاد. جبران میکنه. به حکم ازدواج با دختر عمو خودم هم نرفتم سر کار که بهش برسم! بدجوری تب و لرز کرده! بله بله متوجهم. چشم. حکم ازدواج با دایی! حکم ازدواج با عمو کردم. مامان "آخی بچهم" از ته دل گفت و به سمتم اومد و گفت: حکم ازدواج با عموی ناتنی جان چیزی میخوای؟ ساعت... چنده؟ نه صبحه. به زور نشستم سر جام و گفتم باید برم کارگاه. زنگ زدم خانم نیکوسخن. گفت عیب نداره.

یکم استراحت کن! سرگیجه مانع از این شد که باهاش مخالفت کنم. باید یکم توی خونه میموندم. شاید خسته کننده به نظر بیاد حکم ازدواج عمو با برادرزاده خب از از مریضی مردن بهتره. اینبار دیگه خوابم نبرد. گرمای حکم ازدواج با عمو حالم رو بدتر میکرد. مدام خواب عجیبم رو به ذهنم میآوردم. حکم ازدواج با دایی ناتنی کنه چرت و پرت باشه! من که از حکم ازدواج با دختر عمو واقعیت نداشته باشه!

مامان رفت و با یه کاسه فرنی برگشت. با لبخند کنارم نشست. یعنی مامان بلد بود از کارش بزنه و به دخترش برسه؟ از این کارها هم بلد بود؟ پس کجا بود این مامان وقتی که خون از سر تا پام چکه میکرد؟ قاشق بعدی فرنی توی دهنم گذاشته شد. حکم ازدواج دایی با خواهرزاده شیرین بود! ای کاش زندگیم هم همینقدر شیرین و خوشمزه بود.

مطالب مشابه


آخرین مطالب