
دست آخر لیوان رو انداختم زمین و داد زدم: ولم کنین! بسه سایت همسریابی در استان خراسان شمالی طاقت ندارم. زهره: ما هم طاقت نداریم! طاقت نداریم اینجوری ببینیمت! تو ضعیف نبودی امین! نبودی! به بابا ثبت نام در سایت همسریابی پیوند کردم: سایت همسریابی معتبر رایگان! خودت وقتی زینب رو گرفته بودن نمیتونستی آروم بشینی. به لکنت افتادم. ثبت نام در سایت همسریابی حافظون درک نمیکنن. شاید من هم پدر میشدم. من این حق رو داشتم! این شانس رو داشتم! چرا نمیفهمن هنوز شانسی دارم خانوادهم رو نجات بدم ولی بازم میخوان جلوم رو بگیرن؟
سایت همسریابی امید عربده کشید
دوباره رو به بابا گفتم: میتونستی آروم بشینی بابا؟ آدم میتونه آروم باشه؟ سایت همسریابی امید عربده کشید: چرا نمیفهمی اون یه آدم نیست! کی گفته آدم نیست؟ هان؟ شماها گفتین؟ یا سایت همسریابی معتبر رایگان گفته؟ این همه کمکمون کرد بازم نفهمیدین با همشون فرق داره؟ این قضیه جدیه اسامی خانمهای متقاضی ازدواج موقت بجنورد! فقط دالرام نیست، کل این شهر درگیر این قضیه است! بابا سرش پایین بود و مدام سایت همسریابی در استان خراسان شمالی میگفت. زینب هم سر و کلهاش پیدا شد با صورت خیس، کم دلیل برای گریه کردن داشت این هم اضافه شده بود!
زینب: امین.... اومد به سمتم و بغلم کرد، با گریه گفت: منم رو دوست دارم! منم دلم براش تنگ شده! منم میخوام زنده بمونه و دوباره برگرده پیشمون؛ اما هیچکاری نمیشه کرد امین. تو داغی نمیفهمی، هیچکی تو اون سازمان لعنتی تو رو نمیفهمه. فکر کردی نمیدونم؟ زینب: خب تنهایی که کاری از دستت برنمیاد! نه! فایده نداشت، هیچکی نمیفهمید. نمیتونستم از پسشون بربیام، تصمیم گرفتم فعال آتش بس ثبت نام در سایت همسریابی پیوند کنم تا توی یه فرصت مناسب برم سازمان. اینجوری نه سایت همسریابی امید میذاره و نه بابا. فائزه و فرهاد اونور سالن نشسته بودن و صورتشون خیس بود. مادرشون خیلی سعی کرد ببرتشون پایین، نرفتن، آذر هر دو رو بغل کرده بود و زیر اسامی خانمهای متقاضی ازدواج موقت بجنورد ذکر میگفت.
گوشی محمد عارف زنگ زد، از طرز صحبت کردنش فهمیدم از طرف سازمانه، باید میرفت. به سمت من اومد و گفت: دنبالم بیا. زهره: کجا میخوای ببریش؟ ثبت نام در سایت همسریابی حافظون: اگه تو خونه بذارمش معلوم نیست کجا میره و چه کار میکنه. شماها هم که از پسش برنمیاید. پیش خودم باشه بهتره، پاشو باید بریم. - من با تو هیچ جا نمیام عارف! عارف عصبی دستم رو گر فت و بلندم کرد و غرید: تو غلط اضافه میخوری. راه بیفت! آدم داداش بزرگ اینقدر زبون نفهم نداشته باشه و خیلی سریع من رو از خونه بیرون برد، توی هر مرحلهای خواستم لج کنم بدتر لج کرد.
کفشهام رو نپوشیدم، یه به درک گفت و بدون کفش من رو کشوند. از در بیرون نرفتم، من رو کشید بیرون. همونطور که منو میکشید دنبال خودش، فکر کردم که اینطوری بهتره، میتونم از دستش فرار کنم و برم دنبال اسامی خانمهای متقاضی ازدواج موقت بجنورد. اما به ده ثانیه نکشید که دستبند فلزیش رو درآورد و دستم رو به دست خودش بست! سایت همسریابی در استان خراسان شمالی با عصبانیت گفتم: این چه کاریه؟ سایت همسریابی امید: وقتی عقلت رو از دست دادی، دیگه نمیشه بهت اعتماد کرد! بجنب کلی کار داریم. در راننده ماشینش رو باز کرد و من رو اول فرستاد تو. با لجبازی نرفتم سمت شاگرد بشینم و با اخم به جلو زل زدم، سایت همسریابی معتبر رایگان کم نیاورد: نمیری نه؟
باشه! و من رو کشید بیرون، رفت به سمت دیگه ی ماشین و در شاگرد رو باز کرد و رفت داخل من هم کشیده شدم توی ماشین. سایت همسریابی در استان خراسان شمالی کردم اما با تشر هایی که رفت خفه خون گرفتم. همیشه از اینکه چون داداش بزرگه ست زورش رو به رخم میکشه متنفر بودم! خیلی سریع ماشین رو روشن کرد و پاش رو گذاشت روی ثبت نام در سایت همسریابی حافظون گاز، میخواستم باز هم لج کنم اما اون ول کن نبود. به ناچار دست از ثبت نام در سایت همسریابی پیوند کشیدم. همونطور که توی خیابونا میروند، با ناراحتی و دعوا گفت: پسره پاک خل شده!