
تو به هر دو حساسیت داشتی، میگفتی که گیاه خواری ولی خب من میدونم که دودها مراکز صیغه در زاهدان غذاهای حیوانی رو نمیتونن بخورن به جز.... سایت همسریابی در استان سیستان و بلوچستان زد که تلخ نبود. با شادی مخفی گفت: درسته. متعجب گفتم: یعنی تو خوب شدی؟ یعنی... دیگه دود نیستی؟ به بشقابش خیره شد، دستی به گردنش کشید و چشمهاش رو بست و گفت: همیشه حس میکردم که بخشی از من قابل بخشیدن نیست!
برای همین هیچ وقت خودم رو سایت همسریابی در استان سیستان و بلوچستان محبت و بخشش کانال همسریابی زاهدان نمیدونستم؛ سایت همسریابی زاهدان بهش امید داشتم! کانال تلگرام صیغه زاهدان اینکه یه روز منو ببخشه، اون در هر صورت منو بخشیده بود اما خودم خودم رو نبخشیده بودم، وقتی که متوجه شدم هرکاری میتونستم کردم و یه جورایی جبران کردم.... گریه کرد: خودم رو بخشیدم محمد امین! بخشیدم! بابت خراب کردن زندگی خودم و خونوادم و تو، اینکه فهمیدم هنوز دوستم داری.
دیشب برای اولین بار به جای کابوس رویا دیدم! خیلی قشنگ بود! خیلی قشنگ... مثل آخرهای مسیر سفری که به شادی ختم میشه! با سایت همسریابی زاهدان خندیدم و دستش رو گرفتم. نگاهم کرد با اشک شوق! با خوشحالی بدون درنگ پا شدم رفتم اون یکی پرس رو آوردم جلوش گذاشتم، تا سایت همسریابی در استان سیستان و بلوچستان انقدر از غذا خوردن کسی خوشحال نشده بودم. غذا رو که تموم کردیم و سفره رو جمع کردیم، کنار کرسی نشستیم و حرف زدیم، از خیلی چیزها و اون رویاش رو برام تعریف کرد.
کانال تلگرام صیغه زاهدان که میگیرن
مثل کانال تلگرام صیغه زاهدان که میگیرن، اون هم شفا گرفته بود، من هم به قصد تبرک بغلش میکردم و عطرش رو با نفسهام فرو میبردم. شادی ما خیلی غریبانه شده بود، ای کاش همه باهم این خوشی رو جشن میگرفتیم. بهم گفت که اسمش رو میخواد بذاره سلمان منم خوشم اومد، باهاش حرف زدم، ازش تشکر کردم که پیش کانال همسریابی زاهدان بوده. و بازهم دعا کردم دلش نخواد پلیس بشه! ولی دالرام میگفت چه اشکالی داره اونم با آدم بدها بجنگه و امنیت رو دودستی تقدیم کشورش کنه. اما من بازهم نظرم عوض نمیشد.
دلم میخواست پسرم معلم بشه، یه معلم مهربون که عاشق بچه هاست! می گفت دوست داره اون دکتر بشه. مثل همه که دوست دارن بچه هاشون دکتر بشن! ولی خب در نهایت میرسیدیم به اینکه مسیرش رو خودش انتخاب میکنه و کاری هم به آرزوها و خیال پردازی های ما نداره. شب از روستا خارج شدیم و به شهر نزدیک رفتیم. به درمانگاه شبانه روزی رفتیم ببینیم کانال همسریابی زاهدان داره یا نه! خب داشت، یه وقت گرفتیم تا معاینه بشه. یکم میترسید، این جنبه ی امتحانی هم داشت، یک جورهایی میخواست با آزمایش هایی که گرفته میشه مطمئن شه دیگه اثری از دود بودن توی وجودش باقی نمونده.
چند روز توی شهر موندیم تا چکاب کامل انجام بشه، کانال تلگرام صیغه زاهدان هر دو سالم و سالمت بودن. به روستا برگشتیم، سایت همسریابی زاهدان دیگه توی تهران خیلی چیزها عادی شده بود، پاکسازی پیشرفت کرده بود ولی هنوز ادامه داشت! محمد عارف یکم زخمی شده بود اما حالش داشت خوب میشد. احمد اما حالش خیلی بد بود، زینب عکساش رو میفرستاد و ما دلمون خون میشد براش، چند عمل باید انجام میداد تا بهتر میشد. به وضوح حس میکردم وقتی برگردیم دیگه زینب اون قبلی نیست. از اینکه به مراکز صیغه در زاهدان فرار کرده بودم ناراحت بودم. اما ناراضی نه، تصمیم داشتم هرچی که شد از سازمان برم بیرون و برم سراغ یک شغل عادی سایت همسریابی زاهدان من احمد و عارف و بقیه دوستهام رو تو شرایط سخت ول کرده بودم تا مراقب دالرام باشم. کار مسخرهایه نه؟ منی که مدتها کارم در اولویتم بود سایت همسریابی در استان سیستان و بلوچستان ولش کرده بودم توی لحظه حساس؛ اما خب شاید هم حق داشتم! نمیدونم!