معلوم بود که دهکده محرومی هست از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی می رفت از ماشین پیاده شدیم نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم و نگاهی معنی دار به هم کردیم.
آدرس جدید سایت همسریابی شیدایی با دیدن من
آدرس جدید سایت همسریابی شیدایی جلوتر از من و فرشید راه افتاد از قبرستان عبور کردیم در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت آدرس جدید سایت همسریابی شیدایی با دیدن من بدون این که منتظر سوال شه گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!
عکس سایت همسریابی شیدایی اهواز و از همه عکس ها
نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است آنجا به زور ولی یکم آنتن میده خانه مادر بزرگ آدرس جدید سایت همسریابی شیدایی خانه ای سایت همسریابی شیدایی تهران و بزرگ بود حیاط زیبایی داشت که با انواع گل ها و درختچه ها تزیین شده بود مادربزرگش خاتون خانم نام داشت با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد آدرس جدید سایت همسریابی شیدایی زیر لب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی راجب این که می خوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش خاتون خانم سلامی کرد و سایت همسریابی شیدایی اهواز رو در آغوش کشید سپس مرا به داخل دعوت کرد خانه بزرگ اما سایت همسریابی شیدایی تهران بود سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود دیوار ها خالی بودند به جز چند عکس سایت همسریابی شیدایی اهواز و از همه عکس ها جالب تر عکسی بزرگ از مردی عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ سایت همسریابی شیدایی اهواز هستش خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد و کنار سایت همسریابی شیدایی جدید نشست چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرک ها بلند شد نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت خاتون خانم با کمک سایت همسریابی شیدایی جدید شام را آماده کرد و سفره انداخت بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم تا این که بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت و خوابید پچ پچ کنان به فرشید گفتم: حالا چیکار کنیم فرشید هم سايت همسريابي شیدایی گفت: پاشو بریم وقتشه با دلهره از جا بلند شدم سايت همسريابي شیدایی کوله را برداشتم.
سپس سایت همسریابی شیدایی جدید بیرون آمد
و یواش از در بیرون زدم هوا خنک بود و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود پشت سرم فرشید و سپس سایت همسریابی شیدایی جدید بیرون آمد چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یک دفعه از دستم لغزید سریعا رو هوا قاپیدم به نظرم صدای افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود به راهمون ادامه دادیم.
این بار سایت همسریابی شیدایی جدید و فرشید
این بار سایت همسریابی شیدایی جدید و فرشید شونه به شونه هم جلو م رفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود که وهم عجیبی داشت… به رودخانه کوچک رسیدیم باید ازش عبور می کردیم پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود با هر سختی بود عبور کردیم چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم حدود ۱۰ دقیقه گذشت.
تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمی کرد نزدیک تر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند یک دفعه صدای یک سگ مارو به خود اورد سگی سیاه که از پوزهاش آب می چکید پشت سرمان خرناس می کشید سگ آرام نزدیک شد تا این که پوزه اش را باز کرد دندان هایش برق می زد یک پرش کرد ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین جیغی زد و شروع به دویدن کرد من و فرشید هم دنبالش دویدیم به یک بلندی رسیدیم سگ به فرشید نزدیک شد و پایش رو گرفت فرشید دادی زد و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین دوان دوان کمک می خواست برگشت به سمت کلبه که یک دفعه صدایش قطع احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکم فرما شده بود از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم نه اثری از سگ بود و نه از فرشید لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم پایم خونی شده بود و می سوخت صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرک ها قاطی شده بود به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد چوب های تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در به شکل مرموزی به بیرون از کلبه افتاده بود آرام در را باز کردم قلبم تند تند می زد کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده زینت بخش کلبه شده بود ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین را دیدم که پشتش رو به من کرده و داشت هق هق می کرد.
سایت همسریابی شیدایی تهران دستم رو روی شونه اش گذاشتم
سایت همسریابی شیدایی تهران دستم رو روی شونه اش گذاشتم یک دفعه برگشت و با صدای وحشتناکی ناله می کرد چشماش سفید شده بود و صورتش مثل شیاطین شده بود از شدت ترس می لرزیدم با دستش ضربه ای بهم زد که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم و بیهوش همان جا بی افتم…
چشمانم سیاهی رفت نورهایی جلوی چشمم رو گرفته بود تصاویر تاری رو می دیدم یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش پشت سرهم اطرافش را نگاه می کرد.
انگار می ترسید کسی تعقیبش کند بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین بود که البته جوان تر از آن عکسی بود که دیده بودم احتمالا میان سالی اش بوده اما مرد از میان درخت ها گذشت و به کلبه رسید کلبه تازه تر و سرزنده تر بود پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند و دوربرش سرسبزتر
صدای زنانه ای به سايت همسريابي شیدایی پرسید کیه؟
از الان بود مرد در زد…صدای زنانه ای به سايت همسريابي شیدایی پرسید کیه؟ مرد با غرور گفت: منم در باز شد و مرد داخل کلبه رفت.