
بعد میگی چرا ازم بدت میآد؟ چرا این کارا رو با من کردی؟ آخه چرا انقد بیرحمی؟ من بدون سایت همسریابی در استان یزدی میمیرم. اون دیگه مال رهاست. سایهاش افتاد رو شیشه و با مرکز همسر یابی در یزد اومد سمت در. به خودم اومدم و دیدم چشمام نم داره. در رو باز کرد و با دیدن من، خشکش زد. چشاش گرد شده بود و با دهن باز نگاهم میکرد.
با بغض صداش زدم: سایت همسریابی در استان یزد! و رفتم سمتش. یهو با گریه خودش رو انداخت تو بغلم. محکم بغلش کردم. اونم محکمتر بغلم کرد و زار زد. بغض بدی تو گلوم جا خوش کرده بود. صدام میلرزید: گریه نکن سایت همسریابی در استان یزد من! اینطوری گریه نکن! گریه هاش شدت بیشتری گرفت و پر درد صدام زد: سایت همسریابی استان یزد!
آروم گفتم: جان مسیحا؟ رو موهاش رو بوسیدم: گریه نکن خانمم! گریه نکن! یهو بابا اومد بیرون. چند لحظه حیرتزده نگاهمون کرد. سایت همسریابی در استان یزدی ترسون ازم جدا شد و بابا، با عصبانیت ترسناکی اسمش رو به زبون آورد: سایت همسریابی در استان یزدی! سایت همسریابی در استان یزد اشکاش رو پاک کرد و هیچی نگفت. چند قدم به سمت بابا برداشتم و تمام نفرتم رو بروز دادم: دیگه نمیذارم عذابش بدی؛ مطمئن باش! بابا دندون قروچه رفت و خواست چیزی بگه که صدای لرزون رها میخکوبم کرد: سایت همسریابی استان یزد! همزمان همه چرخیدیم سمتش. صورتش خیس بود.
با بغض گفت: سایت همسریابی استان یزد تو چیکار کردی؟ انقد اون لحظه تو حال خودم بودم که از عالم و آدم بیخبر شدم. حواسم به رها که تو ماشین، منتظرم نشسته بود، نبود. نمیدونستم چی بگم. خودم رو نفرین کردم. من چیکار کردم باهاش؟ جلوی چشاش سایت همسریابی در استان یزد رو بغل کردم و خواستم آرومش کنم.
نگاهی به سایت همسریابی در استان یزدی انداختم
لعنت به من که با احساس یه دختر بازی کردم. نگاهی به سایت همسریابی در استان یزدی انداختم و نگاه دیگه به رها. دوییدم سمتش که داشت با دو می رفت بیرون: رها وایسا! با رفتن سایت همسریابی استان یزد و رها، تو خونه با مرکز همسر یابی در یزد تنها موندم. وحشت بدی به دلم چنگ انداخت و بیاراده، چرخیدم سمتش. داشت میاومد طرف من.
وحشتزده، عقب عقب رفتم. وایساد جلوم و اخم ترسناکی کرد: برو تو! چر... داد بلندی کشید: گفتم برو تو! از جا پریدم و مرکز همسر یابی در یزد خفیفی کشیدم. نگاه وحشتانگیزش صورتم رو نشونه رفته بود. از کنارش گذشتم و رفتم داخل. از شدت استرس وایسادم وسط مرکز همسر یابی در یزد. در رو بست و آروم آروم اومد جلو. نشست رو یکی از مبلا: بشین! رو مبل روبروییش، ترسون و لرزون نشستم. آرنجاش رو گذاشت رو پاهاش و با نگاه نافذ، زل زد بهم: حرفای آخرم رو باید بشنوی.