
انقدر دویدم که نفس کم آوردم و صدای حوری گفتن های آروین رو میشنیدم و توجه نکردم. برای اولین تاکسی دست تکون دادم و بهش تند آدرس خونمون رو دادم و اون هم پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت راند. از شیشه پشت به آروین نگاه میکردم که او هم بخاطر تند دویدن نفس نفس میزد و با خشم نگاهم میکرد. یعنی تموم شد! ؟ من تونستم فرار کنم از دستش! ؟ شکرت! دلم میخواست از خوشحالی، فریادی از ته دل بکشم و بلند بخندم. سایت جدید همسریابی آناهیتا تاکسی با تعجب از آینه نگاهم میکرد و الان حتما با خودش میگه این دیوونه کی که به پست ما خورده!
ولی مهم نیست، مهم اینِ که من، حوری مشایخی آزاد شدم از دست مرد سنگی و باخیال راحت میتونم زندگی کنم!
ثبت نام در سایت همسریابی هلو تاکسی
ثبت نام در سایت همسریابی هلو تاکسی با عصبانیت یهو گفت: اه این چرا اینقدر چراغ میده این دیگه چی میگه! ؟
به پشت سرم که نگاه کردم، ماشین آروین رو دیدم که پشت سر ما داشت حرکت میکرد و به ثبت نام در سایت همسریابی هلو تاکسی علامت میداد که بایسته و این بار شروع به بوق زدن کرد.
سایت ازدواج دائم هلو تاکسی که انگار از دستش کلافه شده بود خواست بایستد که با داد گفتم: نه آقا جون بچه ت واینستا! خانوم من دنبال شر نیستم، جون مادرت بیخیال ما شو!
هرچی التماس بود ریختم تو چشام و گفتم: کمکم کنید.
فقط یکم گاز بدین تا برسین به آدرسی که گفتم.
عجب گیری افتادما، اینم از روز ما. و بعد پاش رو روی پدال گاز گذاشت ودم خونمون نگه داشت. پیاده شدم ودر خونمون رو با مشت کوبیدم مرد سایت جدید همسریابی آناهیتا از ماشین پیاده شد و با داد گفت: آبجی کرایه ت؟ برگشتم که کرایه ش رو بدم ولی من که پول نداشتم! یهو ثبت نام در سایت همسریابی حافظون در رو باز کرد و خودم رو تو حیاط پرت کردم! سایت ازدواج دائم هلو با دیدنم با شوق گفت: حوری! ؟
و بغلم کرد. با ترس گفتم: سایت ازدواج دائم هلو آروین داره میآد!
صدای مامانم که سایت همسریابی در استان گلستان رو صدا میزد باعث شد به پشت سر سایت همسریابی در استان گلستان نگاه کنم.
مامان مریم با دیدنم جیغی از خوشحالی کشید و به طرفم دوید من هم بی صبرانه به سمتش دویدم ودر آغوش گرفتمش و زدم زیر گریه!
دو طرف صورتم رو میگرفت و بغلم میکرد و انقدر قربون صدقه م رفت که خودم از کارهایی که کردم بیزار شدم. چطور دلم اومد اینقدر اذیتشون کنم. بغلم کردو کمکم کرد بلند شم! با سایت همسریابی در استان گلستان و مامان وارد خونه شدیم ولی با دیدن بابا هادیم روی ویلچر قلبم فشرده شد. با جیغ گفتم بابا و بغلش کرد.م اشک از چشم های بابام هم جاری شد. منو بکشه که باعث شدم به این روز بیفتی بابایی.
من احمق چیکارکردم باهات ؟
خودم رو میزدم و گریه میکردم و سایت همسریابی در استان گلستان بغلم کرد و اون هم تو بغل من اشک ریخت.
با صدای آیفون که نمیدونم کدوم احمقی دستش رو گذاشته بود روش و قصد سوزوندنش رو داشت من و سایت همسریابی استان گلستان بهم نگاه کردیم و یهو ته دلم خالی شد مطمئنم خود آروین!
مامانم که از صدای زنگ عصبی شده بود با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: کیِ، انگار سر آورده!
سایت همسریابی استان گلستان به سرعت بلند شد
خواست به طرف آیفون بره که سایت همسریابی استان گلستان به سرعت بلند شد و گفت من باز میکنم. به سمت در دوید. از پنجره حیاط رو نگاه کردم. نمیدونم سایت همسریابی استان گلستان چی گفت که یهو آروین ثبت نام در سایت همسریابی حافظون را کنار زد و وارد خونه شد. مامان که از کار آروین شاکی شده بود به سمت حیاط رفت و روبه آروین گفت: مگه اینجا طویله ست آقا اینجوری اومدی تو؟ و بعد روبه ثبت نام در سایت همسریابی حافظون