
دستش رو فشردم و زیر شروع کردم به خوندن صیغه روزانه سنندج. شاید نمیشد. ولی از ته قلبم می خواستم که زینب خوش باشه. این چشم های گریونش رو نمیخواستم. زینب برام یه دوست واقعی بود. دوستی که بر خالف بقیه، برای این کنارم نموند که خودش حال کنه. میخواست من رو از انزوای خودم بیرون بکشه. کاری که یه دوست میکنه. صیغه کردستان شروع لبخندهای من بود. باعث رسیدنم به امین و عضویتم توی این خونواده صمیمی. صیغه روزانه سنندج کمکش کن. صدای کجا صیغه موقت کنیم رو شنیدم: ازدواج موقت ساعتی ۶۰ هزار تومان نمیدونی چقدر صیغه کردستان که مثل خانوم رزمی نمیری.
خاله سنندج سالم. من اومدم. نگام نمیکنی؟ زینب همچنان ساکت بود. دستش رو فشار دادم و ول کردم. برگشت به سمتم. نگاهم کرد و گفت: آره اگه من خاله سنندج کبود میشدم حتما بد تیکه ای بهم مینداخت این احمد پفیوز. دلی جون پاشو بریم به مامانت کمک کنیم دست تنها سفره رو نچینه. خواست بلند شه که کجا صیغه موقت کنیم دستش رو گرفت. دیگه باید برم دیگه بیشتر از این مسائل شخصی میشه. زینب اخم شدیدی به احمد کرد. نگاه جوری بود که دل سنگ هم براش می سوخت!
احمد: ببخش دیگه خانومی. به صیغه روزانه سنندج دوستت دارم. طاقت ناراحتیت رو ندارم. زینب: نچ. دیگه به من چرت نگو دیگه احمد. من بیشتر از هرکس دیگه ای میدونم که هفتاد درصد به خاطر سید بودنم اومدی خواستگاریم. اوف! دختره دوشرفه هم هست، نونمون تو روغنه دیگه! بذار یه چیزی بگم، صیغه کردستان از این به هم میخوره! چرا؟! نچ. من فقط اعتقاد دارم اونی نیست که تو باورش داری! اون قدر سختگیری میکنی که اگه به جای من یه دختر بچه تازه به تکلیف رسیده میدیدت از متنفر می شد!
خاله سنندج به من نگاه کرد
خاله سنندج به من نگاه کرد و گفت: آره خانوم؟ من اینقدر بده؟ چیکار کردم که .... زینب: هه. آره! شده یه بار من رو واقعا اونی ببینی که هستم؟ نه با پسوند اسمم؟ گفتم: من دیگه میرم بیرون. باز ساعدم رو گرفت: نه تو بمون! شاهد باش که خسته شدم. احمد مگه من چی برات کم گذاشتم؟ دوستت نداشتم؟ کم محلی کردم؟ گفتی کارم یکم سنگینه گفتم اشکالی نداره یه روز در هفته هم یه روز در هفته ست! تو میدونی برای رسیدن به اون پنج شنبه ها چقدر بی تاب می شدم؟ مثل صیغه کردستان مینشستم حساب میکردم چقدر دیگه مونده پنج شنبه بشه!
نمیفهمی، نمیفهمی. احمد: آخه.... شدم و با تحکم گفتم: بسه. هرچی تا بوده فراموش کنین. زینب.... رو فراموش کن؟ تو نمیفهمی که.... زینب...صیغه روزانه سنندج به آقا خاله سنندج نگاه کن، از این به بعد فکر کن رفیقته. یکی مثل بهترین رفقای دوران دبیرستانت. به عنوان یه رفیق، اگه من ناراحتت کنم بعدش من رو میبخشی؟ زینب: آخه تو فرق داری دلی.... چه فرقی دارم؟ خب منم رفیقتم دیگه. ممکنه پیش بیاد ناراحتت کنم مثل اون دفعه. چطور راحت من رو بخشیدی؟ کجا صیغه موقت کنیم بار هم مثل یه رفیق باش. خب؟ و به ازدواج موقت ساعتی ۶۰ هزار تومان نگاه کردم. مات مونده بود. با تعجب گفت: آخه نمیشه که.... چرا نشه؟ مگه خانوما چی کم دارن؟ آدم نیستن؟ نمیتونن رفیق یه آدم دیگه باشن؟