
مگه میشد اینجا رو نشناسم؟ نقشهش رو از حفظ بودم. به دنبال همسریابی اسان رفتم. وارد ساختمون شدم. طبقه همکف مثل همیشه پر از سر و صداهای آروم بود. همسریابی اسان و رایگان آروم و عجیب. هیچکس داد بیداد نمی کرد ولی ساکت هم نبود. فضای داخلی برام غم انگیز بود. نفس عمیقی کشیدم و دست همسریابی اسان رو عضویت اسان همسریابی بهترین گرفتم. لبخندی به من و چادرم زد و آروم گفت: چیزی نیست، نگران نباش.
چند نفر حین رد شدن از کنارمون باهاش کردن. اون هم با جذبه جوابشون رو میداد. به سمت آسانسور رفت و دکمه ش رو فشار داد. همسریابی آسان با عکس اول که فقط تا طبقه پنجم می رفت و برای رفتن تا طبقه دهم باید از آسانسور دوم استفاده میشد. وای همسریابی اسان و رایگان. امیدوارم از افراد جکسون کسی اینجا نباشه. گرچه دسترسی به همهجا هم ممکن نبود براشون. طبقه سوم، آسانسور ایستاد. با دلشورهای عجیب، از اون اتاقک همسریابی اسان رایگان سرد بیرون رفتم. امین جلوتر می رفت.
هر طبقه دوتا راهرو داشت که از وسط به هم وصل بودن و هر راه رو یک آسانسور داشت. سر جمع چهار آسانسور. دوتا برای طبقه پنجم و دوتا برای طبقه دهم. هر راهرو، بیست تا در داشت به سمت دو طرف. حاال بعضی از سالن ها دو تا در داشتن. اینجا هنوز بخش اداری همسریابی اسان رایگان بود. طبقات سایت همسریابی اسان بخشهای آزمایشی و تمریناتی قرار داشت. می دونستم تمریناتشون چطوریه. همسریابی آسان با عکس رو تقویت میکنن و یاد میگیرن چطوری از اون سایت همسریابی اسان استفاده کنن.
عضویت اسان همسریابی بهترین دینا، جدیدا نه فقط با دودها مبارزه می کرد
بخش مدیریت هم همون طبقه همکف بود. عضویت اسان همسریابی بهترین دینا، جدیدا نه فقط با دودها مبارزه می کرد، ستاد مبارزه با جنگیری و جادوگری رو هم راه انداخته بود. درواقع، هر جریان متافیزیکی و غیرطبیعی به این سازمان مربوط می شد. سایت همسریابی اسان همین دودها رو وربندازین بقیه شون پیشکش! اه. هنوز به انتهای راهرو نرسیده بودیم که احمد از یکی از درها بیرون اومد. با دیدن ما لبخندی زد و گفت: عه! سالم سالم خانوم. ما هم سالم کردیم و همسریابی اسان لبخندی زد.
احمد: محمد چرا دیر کردی؟ کلی کار سرمون ریخته. میدونم! رحیمی زنگ زد بهم. کجاست؟ تو اتاقه. باشه من میرم پیشش. اگه کاری نداری خانمم رو ببرش بخش آزمایشگاه. به خانم طلوعی بسپر سرگرمش کنه تا کارم تموم شه! یکم اخم کردم و گفتم: نمیشه برگردم خونه؟ امین همسریابی آسان با عکس گفت: زیاد طول نمیکشه! آخه تنهایی بری خونه چیکار کنی دختر؟ راست میگفت. بازم تنها بودم. در حالت عادی زیاد مهم نبود. ولی برای امین مهم بود تنها نبودنم.
مهم بود. لبخندی بهم زد و گفت: حرف گوش کن و برو همسریابی اسان!
مهم بود. لبخندی بهم زد و گفت: حرف گوش کن و برو همسریابی اسان! باشه دختر خوب؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.آفرین! فعلا خداحافظ خانم از احمد هم همسریابی اسان و رایگان کرد و رفت داخل اون اتاق.اتاق همسریابی آسان با عکس! به ناچار همراه احمد راه افتادم سمت همون آسانسور. بین راه احمد گفت: راستی دلارام خانوم... من... واقعا مدیونتونم بابت زینب عضویت اسان همسریابی بهترین! کاری نکردم. نه شما واقعا همسریابی اسان و رایگان بزرگی کردین. نمیدونستم واقعا چجوری باید رابطه م رو باهاش درست کنم. یه جورایی ازش میترسیدم! لبخند عجیبی به صورتم نشست. حدس میزدم! هرکی باشه از این زلزله میترسه! خواهش میکنم به همسریابی اسان رایگان وظیفه بود. از اینکه زینب خوشحال باشه منم خوشحالم. احمد خندید و خجالتی، دستی الی موهای سیاه رنگش فرو کرد. این بچه هم بچه ی خوبیه ها. سایت همسریابی اسان به پای هم پیر شن!