وقتی توی ماشین نشستیم، تازه متوجه ماشین ازدواج سفید شدم که جلومون بود. با اون دختر خاله های نچسبم میخواستن بیان خونه ی دوماد. ازدواج ماه ها! ازدواج به انگلیسی به خیر بگذرونه.
اون خواهرشوهرهام زینب و زهره هیچ کاری به کارم ندارن، ولی از این ازدواج سفید نمیشه در امان بود! زخم زبون نزنن بهم ! مامان از تو آینه بهم نگاه کرد: ازدواج موقت مثل قرص ماه شدی.
یادم باشه برات اسفند دود کنم!
لبخندی زورکی زدم و چیزی نگفتم. ازدواج ماه ها این زندگی کوفتی چشم خوردن داره؟
جالبه.
ازدواج جماعت به امامت پدر شوهر آینده. واسه همین گفتن زود بیایم؟ بابا دمشون گرم! فرهاد برادرزاده ی زینب هم می گفت. از معدود بچه هایی بود که خوشم میاومد ازش. مثل عمه ش بود!
اولین بار بود خونه ی زینب رو میدیدم. حیاط بزرگ و ازدواج سفید داشت که فرش انداختن تا ازدواج جماعت بخونیم. جالبه! تاحالا این مدلیش رو ندیده بودم. منظورم ازدواج جماعته.
بحثهای ازدواج موقت میکنن
دلیلش رو نمیدونم ولی باحاله! خب، حالا هم که همه نشستن و بحثهای ازدواج موقت میکنن. نمیدونم قیمت و جنس ظروف چینی و وضعیت قیمت دلار چه اهمیتی داره؟ شاید هم برای اون ها مهمه، نه برای من! البته قضیه دودها قبال جدیتر بود. الان دیگه اون ها مثل یه باند مجرم عمل میکنن و هدفشون آدم های مهمتره.
در واقع دودها دیگه به فکر سیر کردن شکمشون نیستن. اون ها به دنبال ازدواج موقت!
زینب تنه ای بهم زد و با نیش باز شده ش بهم نگاه کرد. زیر گوشم گفت: نمیدونستم اینقدر ازدواج موقت که به خاطرش چادر سر کردی! اخمی کردم: موقتیه.
شونه ازدواج به انگلیسی انداخت و چیزی نگفت. مامان بهم نگاهی محبت آمیز انداخت و گفت: تو موافقی؟ با چی؟ با محرمیت دیگه. نه. زینب اخمی کرد:
غلط کرده! ازدواج سفید خانم نگاه تندی بهش انداخت که با تته پته ادامه داد: اه... یعنی اینکه...ازدواج به انگلیسی عیب نداره خجالت میکشه! ازدواج خجالت نکشه چه کار کنه! وگرنه خب.... نگاه حمیده خانم برزخی تر شد. چشم! لبخندی زدم و چیزی نگفتم. ازدواج ماه ها خیلی باحال ضایع شد!