اون بچه، مادرش این زن بود.. . شما می شناختید؟ این بار هیراد گفت: زن خونه و زندگی نداشت.. . گاهی توی یه خونه کار می کرد.. . ادرسش رو داری؟ سر هیراد همسریابی واقعی و پایین شد وسایت همسریابی واقعی همان طور که به سمت در می رفت، به مازیار گفت: آدرس بگیرین ازش و برین دنبالش.. . گروه تلگرام همسریابی واقعی چشمی گفت و همسریابی واقعی تلگرام در حالی که نیما پشت سرش بود، از اتاق همسریابی واقعی بیرون آمد. با رسیدنش به راهرو حس کرد تازه می تواند نفس بکشد.
سایت همسریابی واقعی که با نگرانی دنبالش می کرد
با این که درد داشت اما قدم هایش را بلند تر برداشت و یک راست وارد اتاقش شد. سایت همسریابی واقعی که با نگرانی دنبالش می کرد، پرسید: خوبید؟ آره.. . برین به روال عادی روزانه ی کارا رو سر و سامون بدین.. . گروه تلگرام همسریابی واقعی بگو از تک تک اونا کنه. نیست زیاده روی کنید. تا غروب هر دو تاشون رو بفرست برن.. . اونو که دیگه همین االن بفرست. .. آهسته روی صندلی اش نشست و ادامه داد: باید اونا هم عملشون رو پس بدن. .. چشم. مشکلی ندارین خودتون؟ کاش می رفتید خونه استراحت می کردین. با نفس عمیقی که کشید، به نیما خیره شد: برو نیما. .. نیما بی حرف از اتاق خارج شد و خودش لپ تاپ را جلویش کشید. زیاد فرصتی نبود تا کارهای نیمه تمامش را به جایی برساند. روز به چشم بهم زنی به شب رسید. ساعت پنج بعدازظهر بود که مازیار وارد اتاقش شد. همسریابی واقعی در افغانستان بی آن که چشم از لپ تاپ بگیرد، گفت: تموم شد؟
مازیار دقیقا کنار میزش ایستاد و را جلویش گذاشت: بله. .. اینجا رو امضا کنید. سایت همسریابی واقعی لپ تاپ را عقب کشید و قبل از پرونده نگاهی به تخته و اسامی انداخت: به نظر من اون احمقا هم باید خودشون رو همسریابی واقعی می کردن! گروه تلگرام همسریابی واقعی با نفسی که بیرون فرستاد مسیر نگاهش را گرفت: من که فکر نکنم بازم این پسر آروم می شد و حتما یه کاری می کرد... بیشتر از هیراد، کانال تلگرام همسریابی واقعی دنبال انتقام بود! با برداشتن خودکارش، نگاهی گذرا به برگه ها انداخت. اما بیشتر از محتوای نوشته ها، دست خط همسریابی واقعی در افغانستان توجهش را جلب کرد. بعد از کمی مکث، پایین برگه را امضا کرد: زودتر ببرشون مازیار. .. چشم. .. دانیال رو با خودت ببر. .. حتما. .. برگه ها را که برداشت، همسریابی واقعی تلگرام هم دستش را روی میز گذاشت و ایستاد: برو بیارشون بیرون. .. مازیار چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. همسریابی واقعی در افغانستان کش و قوسی به بدنش داد اما دردی که تمام استخوان هایش را به یک باره گرفت، نگذاشت لذتی از این کار ببرد! با صورتی که از درد جمع شده بود، به سمت در رفت و همان لحظه که پایش را بیرون گذاشت.
آرمان میامی همراه یکی ازجلوی رویش بود و کمی بعد، مازیار همراه هیراد دلیری هم بیرون آمد. همسریابی واقعی تلگرام نگاهی به هر دو انداخت و روی صورت هیراد مکث کرد: دنیا دار کانال تلگرام همسریابی واقعی! اینم آخر کار شما! آرمان مثل سابق با خشم نگاهش کرد اما لبخندی که روی لب های سوخته ی هیراد نشسته بود، آرام بخش ترین لحظه ی این بود. گروه تلگرام همسریابی واقعی رو به مازیار گفت: ببرشون. ... مازیار فشاری به شانه ی هیراد داد و دانیال که تازه کنارشان ایستاده بود، از دستش گرفت و کشید.
اما ارمان به جای حرکت رو به جلو، یک قدم به سمت او برداشت. همسریابی واقعی تلگرام به سرعت از بازویش گرفت و هم جلویش ایستاد اما سایت همسریابی واقعی به ارامی خودش را نزدیک تر کرد. چشمان سرخ آرمان، خیره به صورت او مانده بود و کلمات از میان دندان های بهم چسبیده اش بیرون می آمد: اون خوک کثیف باید بمیره. .. اون خیلی ها رو نابود کرده. .. به همسریابی واقعی اگر کنید هر طور شده می یام بیرون و اون اشغال رو می کشم. .. همسریابی واقعی در افغانستان برعکس آرمان خونسرد گفت: قضاوت کار من نیست! من مدارک رو جمع می کنم و پیدا می کنم! باقیش به مربوطه. .. اون باید بمیره. .. گرچه کانال تلگرام همسریابی واقعی مرگ براش کمه. .. باید بیشتر تقاص پس می داد!