منتظر جواب نشد و به سمت در خروجی ساختمان رفت. ان قدر عجله داشت که حتی ثبت نام در سایت همسریابی طوبی را فراموش کرد. صفحه ورود به سایت همسریابی طوبی که خواست از در خارج شود، متوجه اش شد و با برداشتن، سریع دوید و دقیقا زمانی که ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی قصد خروج از پایگاه را داشت، نگهبان را متوجه کرد تا سایت همسریابی طوبی شیراز را نگه دارد. ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی که آینه نگاهش می کرد، پالتو را در دستش دید.
در این شرایط پیچیده، دوباره لبخند روی لبش نشست. شیشه را پایین داد و وقتی ثبت نام در سایت همسریابی طوبی کنار ماشین رسید، دستش را بیرون برد: مرسی.. . آلما لبخند زد و او بی حرف، پایش را روی پدال گاز فشار داد و به آنی ماشین از زمین جدا شد و وارد خیابان اصلی شد. چند باری چشمش به پالتو که روی صندلی کناری اش بود، نشست. شاید هر وقت دیگری بود و هر کسی دیگری از افرادش، همین کار را می کرد اما.. . نمی توانست منکر دوست داشتن سایت همسریابی توران بشود... دوست داشتنی که تا این حد او را هم نرم کرده بود.
صفحه ورود به سایت همسریابی طوبی صبور و محکم
برعکس ذهنیتش، صفحه ورود به سایت همسریابی طوبی صبور و محکم رفتار می کرد. بی آن که بفهمد تمام راه تا اتوبان را به آلما فقط فکر کرد. به ادامه ی این ارتباط و اتفاق هایی که خواهند افتاد. با دیدن تابلوی اتوبان، از سرعتش کم کرد و حواسش جمع تر شد. نگاهش به اطراف ثبت نام سایت همسریابی طوبی بود که در برگشت متوجه نشستن مردی روی تپه ای در محوطه شد. به سرعت ماشین اضافه کرد و در خروجی بعدی، به سمت الین برگشت، پیچید. کمی جلوتر با دیدن پیرمرد، ایستاد.
تنها گوشی و پالتویش را برداشت و از ماشین پیاده شد. از روی گاردریل پرید و به سمت پیرمرد راه افتاد. پیرمرد بی آن که حرکتی کند، روی همان تپه نشسته بود و نگاهش می کرد. از تپه که ثبت نام در سایت همسریابی طوبی رفت، پیرمرد با خنده سرش را کرد. ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی دستش را جلو برد: سالم.. . خوبی؟! پیرمرد دست پینه بسته و سردش را به دستش داد. گرمای دست او، آن قدر دلپذیر بود که ناخودآگاه فشار دست پیرمرد بیشتر شد. با صدای واق واق سگی، هر دو برگشتند و پیرمرد با دست سگ را به عقب هدایت کرد: برو پسر.. . برو.. . سگ کمی فاصله گرفت اما همچنان خیره ی سایت همسریابی طوبی شیراز بود که کنار پیرمرد می نشست: فکر می کردم توی این مدت خبری ازت می شه!
منم فکر می کردم تو می یای سراغ من! کمی پالتویش را جمع کرد تا بیشتر از آن خاکی نشود! خب کاریت نداشتم! منم! ثبت نام سایت همسریابی طوبی به نیم رخش نگاه کرد: من زیاد آدم کنجکاوی نیستم! مگر تو کارم!
سایت همسریابی طوبی شیراز متعجب از سوال پیرمرد
اما برام سواله چرا این جایی؟! لبخند پیرمرد، کش آمد: تو خودت چرا این جایی؟! سایت همسریابی طوبی شیراز متعجب از سوال پیرمرد، شانه ای ثبت نام در سایت همسریابی طوبی انداخت: کارت داشتم! منم چون کارم داشتی اومدم!
ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی خندید و سرش را تکان داد: پیش تو کم آوردم! منظورم در کل بود! چرا به این جا رسیدی؟! از اول که این طور نبودی! نه. .. از اول نبودم صفحه ورود به سایت همسریابی طوبی! بعد که مادرم منو زایید، اومدم! اینجا؟ نه! خب کجا؟ پیرمرد چشم گرفت و به رو به رو خیره شد: کارت رو بگو باید برم! ثبت نام سایت همسریابی طوبی آهی کشید و او هم به ماشین هایی که با شتاب در حال گذر بودند، نگاه کرد. می دانست به این سادگی سایت همسریابی توران حرف نمی زد. اما ذهنش بدجور درگیرش شده بود.