
-همسریابی نازیار. بی آنکه نگاهش کنم با لحنی پر حرص گفتم: -همسریابی نازیار ورود برو همسريابي نازیار از اتاقم
-چی؟! چرا باید برم همسریابی نازیار ثبت نام؟!
همسریابی نازیاری تو که نمیتونی گذشته رو تغییر بدی!
حتی نمیتونم خودمو تحمل کنم! بعد تو از من میخوای توی این وضعیت، با تو اوقات عاشقانه ای سپری کنم و عین خیالم نباشه که چی شده؟! -همسریابی نازیاری تو که نمیتونی گذشته رو تغییر بدی! اونم گذشته ای که تو هیچ دستی توش نداشتی!
چرا میخوای به خاطرش، امروز و فرداتو اینجوری خراب کنی؟!
بی حوصله و عصبانی گفتم: -برو همسریابی نازیار ثبت نام همسریابی نازیار ورود! اصلا حوصله تو ندارم! به وضوح حس کردم که نگاهش رنگ خشم و غم گرفت ولی مثل همیشه صبوری به خرج داد و با صدایی آرام گفت: -باشه عزیزم. میدونم الان حالت خوب نیست ولی باید غذا بخوری. سینی دستش را همسریابی نازیار پیام ها آورد و گفت: -مامانت گفته از دیروز ظهر تا حالا چیزی نخوردی، دیروز عصر هم که همسریابی نازیار پیام ها آوردی.
پتویم را روی سرم کشیدم و گفتم: -گشنه نیستم. برو همسریابی نازیار ثبت نام. پتو را آهسته از روی سرم کنار کشید و سرش را تا ده سانتیمتری صورتم جلو آورد و گفت: -میرم همسریابی نازیار جان ولی تو باید برای سلامتی خودت و این بچه غذا بخوری.
پاشو غذاتو بخور بعد من میرم.
همسریابی نازیاری روی چشمانش ثابت مانده بود
همسریابی نازیاری روی چشمانش ثابت مانده بود. هنوز هم آرامش بخش بودند، ولی من حالم خیلی بدتر از آن بود که به این راحتی خوش بشود. همسریابی نازیار اناهیتا زد و گفت: -چشمات میگه میخوری.
را از او دزدیدم و گفتم: -فقط واسه اینکه بری همسريابي نازیار.نمیدانم چرا آنقدر از او دلخور شده بودم که با این همه انعطافی که به خرج میداد، باز هم بدخلقی میکردم. -باشه، بشین بخور. بعد من میرم. روی تخت که نیم خیز شدم، حس کردم معده ام از شدت خالی بودن در حال سوراخ شدن است! به قدری گرسنه بودم که ظرف غذای جلویم را در عرض چند دقیقه خالی کردم، تا همسریابی نازیار جدید شوم. همسریابی نازیار اناهیتا به رویم زد و گفت: -بازم غذا بیارم واست؟ همسریابی نازیاری را از او دزدیدم و گفتم: -نه، همسریابی نازیار جدید شدم.
-باشه پس من میرم پایین. راستی... با مکثی که کرد نگاه منتظرم به چشمانش کشیده شد.
همسریابی نازیار اناهیتا زد و گفت: -مامان و بابات هم میخوان ببیننت. -اما من نمیخوام کسی رو ببینم. لبخند بر لبش ماسید و گفت: -باشه، تنهات میذارم. بلند شد و بی هیچ حرف دیگری از اتاق همسريابي نازیار رفت و مرا در دنیای عذاب آورم تنها گذاشت.