آدرس جدید سایت همسریابی حافظون نزدیک شد
در را باز کردم و پیاده شدم، هرچند درد داشتم ولی دیگر مقاوم شده بود. آدرس جدید سایت همسریابی حافظون آرام کنار گوشم زمزمه کرد: _کمک نمی خوای. _نه نمی خوام. عادت نداشتم، بارم را روی شانه ی دیگری بندازم. وارد خانه شدم، آدرس جدید سایت همسریابی حافظون نزدیک شد و آرام، مرا در آغوش کشید. واقعا دیگر نمی توانستم، صاف بایستم. با دست سالمم، آدرس جدید سایت همسریابی حافظون را در آغوش گرفتم: _مامان خیلی خستم، ببخشید. ساحل نبود. برگشتم و به سایت جدید حافظونان و علی نگاه کردم: _ساحل کجاست؟ _خونه ی مامان بزرگش اینا، داره با سایت جدید همسریابی حافظون میاد.
عصبی چشم روی هم گذاشتم، کی تو این وضعیت حوصله سایت جدید همسریابی حافظون را داشت. آدرس جدید سایت همسریابی حافظون پس از مدتی نشستن، دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و به سمت اتاق سایت جدید حافظون رفتم. معده ام، از درد می سوخت. وارد اتاق شدم، با دیدن چشم های باز سایت جدید حافظون، لبخند روی لبم نشست: _نخوابیدی؟ _خوابم نمی بره. پتو را آرام رویش کشیدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم، کمی داغ بود. لبه ی سایت جدید حافظونی نشستم: _درد داری؟ خندید: _خوبم دختر... این که چیزی نیست! من کارم اینه! نگاهم را به پتوی خوش رنگ دوختم: _عذاب وجدان می گیرم وقتی فکر می کنم، اینا به خاطر منه. آرام یکی از تارهای، موهایم را کشید: _دیوونه ای!
آدرس جدید سایت حافظون را رها کنم
دستش را از موهایم، آرام گرفتم و آن را میان دستانم گرفتم: _ولی سایت جدید حافظون... با کلافگی گفت: _هر حرفی داری بعدا بزن، الان اصلا حوصله ندارم. می خواستم درباره آراد بگویم، او با ما بود و در مقابل برادرش. انگشتانش را میان انگشت هایم گره زد. حرارت بدنم بالا رفت، حس کردم آتش گرفتم. در باز شد و سایت جدید همسریابی حافظون وارد شد، همین را فقط کم داشتیم. خواستم دست آدرس جدید سایت حافظون را رها کنم که بیش تر دستم را فشرد. پشت سایت جدید همسریابی حافظون، زنی دیگر وارد شد و این بار آدرس جدید سایت حافظون دستم رها کرد.
به سمت سایت جدید حافظونان رفتم
نه به خاطر آبروی خودش، به خاطر آبروی من... از روی سایت جدید حافظونی بلند شدم، زن نگاهی به آدرس جدید سایت حافظون سپس به من انداخت. از کنارش رد شدم و داخل سرویس بهداشتی، رفتم. این چه حس لعنتی بود؟ میان انگشت هایم هنوز هم داغ بود، مثل آن روز در کافه که تا ساعت ها صورتم، از برخورد با دستش داغ بود. آبی به دست و صورت بی رنگ شده ام زدم و از دستشویی بیرون آمدم. داخل آشپزخانه شدم و به سمت سایت جدید حافظونان رفتم، مشغول ریختن چایی ها بود. _کمک می خوای؟ چشم های هم رنگ برادرش را به سمتم چرخاند. _نه عزیزم، چرا اومدی بیرون به خاطر اون مارمولک با ننش؟ به کانتر تکیه زدم و خندیدم: _آخر لک لک یا مارمولک؟ _به مارمولک بیشتر می خوره با اون قیافش... این را گفت و چینی به صورتش داد.