خواست برانکاردی بگیرد و باقی راه تا همسریابی هل را دنبال تخت دوید. اگر لباس فرم هم نداشت، کارکنان بیمارستان به خوبی، او را می شناختند.
کودک را که به اتاقی برای معاینه بردند. داخل راهرو شروع به قدم زدن کرد. انتظارش زیاد همسریابی هلو نشد و چند لحظه ی بعد، پزشک میانسالی، از اتاق بیرون آمد. سالم همسریابی هلو اصفهان حالش چه طوره؟ همسریابی هلو جدید لبخندی روی لبهای باریکش نشاند و با ارامش مشغول صحبت شد: -خب.. . باید بیشتر معاینه بشه اما تبش سی و نه درجه است که خیلی همسریابی هلو.
مریضی خاصی داشته؟
نمی دونم اقای همسریابی هلو اصفهان
همسریابی هل سرش را تکان داد: نمی دونم اقای همسریابی هلو اصفهان. من این بچه رو توی صحنه ی جرم پیدا کردم! پدر و مادرش کشته شدن. اون توی کمد بود. من نمی دونم هنوز چه اتفاقی افتاده براش. وقتی دیدمش خیلی بی قرار بود و بعدش اوردمش که دیدم تبش همسریابی هل اینجا اومدم. دکتر با دقت گوش می کرد و سرش را تکان می داد: همسریابی هلو ورود.. . فهمیدم.
نگران نباشین. اینجا بستریش باید کنیم همسريابي هلو. هر کدوم از خانواده اش رو پیدا کردین فقط زودتر بگین بیاد. منم یه سری از مایش می گیرم تا علت این تب رو بفهمم. لطف کردین. فقط من فکر می کنم خیلی شوک زده بود. مراقب باشین. همسریابی هلو اصفهان لبخندی به نگاهِ نگران مرد به ظاهر سخت و سرد ر وبه رویش زد: لطف می کنین نگران نباشین همسریابی هلو جدید جاش اینجا خوبه. می سپرم کنارش باشن.
همسریابی هل بیشتر از این معطل نکرد و سریع به پایگاه برگشت. این سومین قتل بود و می دانست باید تا حساسیت ها، بیشتر نشده، ماجرا را به یه جایی برساند. وارد سالن پایگاه که شد، همسريابي هلو کنار نیما ایستاده و مشغول صحبت بودند. با دیدن همسریابی هلو ورود هر دو به سمتش رفتند. نیما اول پرسید: همسریابی هلو بچه خوب بود؟ نمی دونم نیما.. . . بی آن که به همسریابی هلو تلگرام نگاهی بیندازد، ادامه داد: همسریابی هلو آدرس جدید به خانواده اش خبر دادین؟ مکث مازیار، قدم های همسريابي هلو را هم سست کرد.
جلوی در اتاقش که رسیدند، همسریابی هلو جدید به سمتش برگشت: چی شده مازیار؟ خب.. . بریم تو.. . من بچه ها رو هم اگه می شه صدا کنم بیان... فکر کنم این مورد یه چیزای جدیدی هم داره! برای همسریابی هلو ورود این حرف به مصداق دردسر تازه بود! نفسی کشید و به سالن اشاره کرد. آبی به دست و رویش زد و زمانی که پشت میزش نشست، هر شش نفر ارشد همسریابی هلو آدرس جدید داخل اتاقش بودند! خب ؟ یکی به من توضیح می ده اون جا چه خبر بود؟ همه جز همسریابی هلو که دوباره باران را از پنجره نگاه می کرد و آلما که سرش پایین بود؛ به همسریابی هلو تلگرام خیره شدند: قربان؛ مقتول؛ کیانوش هاتف رئیس یکی از شعبه های همون بانکه. چهل و شش ساله و استاد دانشگاه هم هست!