از هسریابی دور شدم و گوشی را پاسخ دادم: _بله؟ _می دونستی تارا و همسریابی توران با هم رابطه دارن؟ گوشم هایم سوت کشیدند: _تارا با همسریابی توران؟ _آره همسریابی بهترین همسر با نقشه اومده جلو! می خواد هسریابی رو گیر بندازه! نمی دونم قول و قراری با هسریابی گذاشته چیه اما زمانی که همسریابی بهترین همسر محل قرار رو بهتون می گه همسریابی طوبی تنها نیست، همه ی بچه ها اون جا هستن تا هسریابی رو... حرفش را قطع کردم، حتی دوست نداشتم چنین حرفی را بشنوم: _ادامه نده... همسریابی هلو مکث کرد: _البته تو، تو این ماجرا نیستی...
از طریق همسریابی نازیار همین الان همه چیز رو شنیدم!
همسریابی بهترین همسر اعتراض کرد که چرا تو رو وارد نقشه نمی کنه اما همسریابی طوبی... یه جوری نشوندش سرجاش. اتاق را با قدم هایم متر کردم: _تو اینا رو از کجا می دونی! ؟ همسریابی هلو تک خنده ای کرد: _منشی ها همینشون خوبه! همسریابی طوبی جدید همسریابی نازیار رو همراه با صدا کرده... از طریق همسریابی نازیار همین الان همه چیز رو شنیدم! دیگه بگذریم که چه چیزایی رو دیدم! بی توجه به حرف همسریابی هلو گفتم: _وای همسریابی هلو! وای! اگر بلایی سره همسریابی بیاد چی؟ _من در به در دنباله اون عکسا و فیلمای مربوط به قتل سینا ام. اگر پیداش کنم به دستتون می رسونم اما اگر قبلش قرار بر اجرای این ماجرا شد، همسریابی باید با همکاری جلو بره... تنها نمی تونه!
روی چهره ی همسریابی دوهمدم متمرکز شدم.
دستم را میان موهایم فرو بردم. همسریابی با همکارانش به آن جا می رفتند ولی من باز هم نگران بودم! همسریابی وارد اتاق شد، یکی از ابروهایش را بالا برد: _با کی حرف می زنی؟ همسریابی شیدایی از پشت تلفن خندید و با شیطنت گفت: _بگو همسریابی شیدایی سلام بهت می رسونه! روی چهره ی همسریابی دوهمدم متمرکز شدم. چهره اش دگرگون بود... افتضاح... کلمه خداحافظ را زمزمه کردم و گوشی را قطع کردم. _چی شده؟ انگشتان دستش را شکست: _کی بود؟ نزدیکش شدم و در چند میلی متری اش ایستادم، همسریابی دوهمدم منتظر نگاهم کرد. _با همسریابی شیدایی... عصبی شد... حتی بیش تر از قبل اما سکوت کرد. حرف های همسریابی شیدایی را برایش بازگو کردم، بدون هیچ کم و کسری. اخم همسریابی دوهمدم، هرلحظه کم رنگ تر از قبل می شد. دست به میان موهایش کشید: _همه ی حرفاش درسته... آب دهانم را قورت دادم تا گلویم را که کویر شده بود، از خشکی نجات بدهم: _یعنی... داره کمکمون می کنه؟
همسریابی دوهمدم چشم هایش را بست و حرفم را تایید کرد. سکوت کرد. به سمت پنجره قدم برداشت. ذره ای از پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد: _همسریابی توران از ساختمونای رو به رو زیرنظرمون داره! نمی دانستم، چه بگویم... ذهنم بهم ریخته بود. کارن پرده را انداخت، به دیوار تکیه داد. پوستش سفیدش حالا به زردی می زد: _دیشب همسریابی توران مست می کنه میاد اینجا... از روی تخت بلند شدم، به سمت او رفتم. دست روی گونه اش گذاشتم: _رنگت خیلی پریده! حالت خوبه؟ دستش را روی دستم گذاشت و چشم هایش را بست: _خوبم. دستش را پایین آوردم و با دو دستم، محصورش کردم: _اما چشمات این رو نمی گن... دستش را از میان دستانم بیرون کشید.