باشه حالا برو تا ازت نخواسته دوستیتو با منم بهم بزنی
تو که مثل موم تو دستشی ناراحت وغصه دار بوسه ای روی گونه اش زد و با خداحافظی از او جدا شد نگاهی به ساعتش انداخت
ساعت از ده گذشته بود
از صیغه یاب رایگان تلگرام وخانواده اش خبری نبود
اما هنوز از صیغه یاب رایگان تلگرام وخانواده اش خبری نبود، برای صدمین بار شماره صیغه یاب رایگان تلگرام را گرفت هنوز روی پیغام گیر بود با خشم گوشی را روی مبل پرت کرد و عصبی طول وعرض خانه را پیمود، پشت پنجره ایستاد ونگاهی به بیرون انداخت این کارهای تکراری را از سر شب تا به حال هزار بار انجام داده بود دوباره به طرف گوشی رفت و شماره منزل مشایخ را گرفت ولی هیچ کس جواب نمی داد
مضطرب ونگران بود. شماره همراه خانم واقای مشایخ را نداشت وآرتین هم اصفهان بود ونمی خواست بی خود نگرانش کند. کلافه وعصبی دوباره طول سالن را پیمود از صدای برخورد صندل های راحتیش بر کف پوش گرانیتی اعصابش تحریک می شد. از این فکر که حتما اتفاقی برای صیغه یابی همدان و یا خانواده اش افتاده ؛داشت خون خونش را می خورد. دوباره گوشی را برداشت وشماره صیغه یابی همدان را گرفت صدای مردی که از او می خواست پیغام بگذارد روانیش می کرد. دلش می خواست هرچه از دهانش بیرون می ریزد به جای پیغام حواله صیغه یابی همدان کند بی قرار شماره دفترکارش را گرفت انجا هم کسی جواب نمی داد. همه غذاهایش سرد شده و از دهان افتاده بود.با چه شور وشوقی همه را آماده کرده بود حس وحال زن خانه داری را داشت که قرار بود برای اولین بار خانواده همسرش به دیدنش بیایند ولی حالا که سیغه یاب به این راحتی بازیش داده بود دلش می خواست همه غذاها را درون آشغالی بریزد در همین لحظه صدای زنگ تلفن همراهش از اتاقش برخاست. پله ها را یکی دو تا پیمود وهیجان زده گوشی را برداشت. صیغه یابی شیدایی بود بله صیغه یاب شیراز خوبی! چیکار می کردی ؟مهمونات رفتن یا هنوز هستن ؟ اصلا مهمونی در کار نبوده که رفته باشن یا نه منظورت چیه همش سرکاری بود، حالا موندم بااین همه غذا چکار کنم صیغه یابی شیدایی ناباورانه گفت: راس میگی سایه ! اگه صیغه یاب تلگرام با من همچین کاری کنه پوست کله اش و می کنم تو میگی صیغه یاب تلگرام. ..
صیغه یابی شیدایی با خونسردی
نه این خود شیفته از بی خبر، مگه دستم بهش نرسه می دونم چیکارش کنم صیغه یابی شیدایی با خونسردی پرسید: می خوای چیکارش کنی ؟
حرصی گفت: مثل یک کاغذ مچاله اش می کنم و می ندازمش آشغالی صیغه یابی تبریز خندید وبا لودگی گفت: وای که چقدر دلم می خواد این لحظه تاریخی اونجا باشم با صدای باز وبسته شدن در گفت: لعنتی حلال زاده هم هست مگه حالا اومده ؟
آره، صدای قدم های پر از نخوتش از روی پله ها میاد،.صیغه یاب شیراز من برم تا نخوابیده حقشو کف دستش بذارم بعدا" باهات تماس می گیرم صیغه یابی تبریز با شیطنت گفت: بابا نری یه جایشو بشکونی باعث آبرو ریزی بشی با حرص نفسش را بیرون داد وگفت: نه خیالت راحت باشه، فقط می کشمش صیغه یابی تبریز با خنده گفت: باشه برو منم فردا با آبمیوه میام زندان ملاقاتت گوشی را با خشم روی تخت پرت کرد وسراسیمه از اتاق خارج شد با اینکه صیغه یابی همدان با لودگی هایش سعی کرده بود کمی از خشمش بکاهد اما هنوز عصبانی بود. بدون اینکه در بزند با حالتی عصبی در اتاق سیغه یاب را گشود و وارد شد. .
صیغه یاب رایگان تلگرام اورا به خود آورد
سیغه یاب در حالی که تی شرتش را از روی تخت برمی داشت با صیغه یاب کرمان گفت: چند بار بگم بدون اجازه وارد اتاقم نشو، اینو کسی بهت یاد نداده هیکل ورزیده وموزون سیغه یاب قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود. اما نیشخند تمسخر آمیز صیغه یاب رایگان تلگرام اورا به خود آورد و سریع خودش را جمع وجور کرد وگفت: به تو هم یاد ندادن به دیگرون احترام بذاری و اونا رو سر کار نذاریدر حالی که تی شرتش را می پوشید با خونسردی گفت: مثل اینکه فراموش کردی سرکار گذاشتن دیگرون جزءوظایف شغلی منه از صیغه یاب کرمان و خونسردیش به حالت انفجار رسید با عصبانیت به طرفش رفت و گفت: تو با خودت فکر کردی کی هستی! چطور به خودت اجازه می دی این همه منو آزار بدی صیغه یابی زنجان مطالعه اش را بیرون کشید و روی آن نشست وبا بی خیالی گفت: درست حرف بزن ببینم چی شده کلافه و پرازخشم گفت: چی شده!! .، یعنی واقعا، نمی دونی چی شده از میان طرح های روی میزش یکی را برداشت ودر حالی که باز می کرد گفت: از کجا باید بدونم ؟ از خونسردی صیغه یاب رایگان تلگرام به حد جنون رسیده بود طرح را از میان دستش بیرون کشید و روی تخت پرت کرد و با خشم گفت: من از ساعت شش منتظر خانواده ات بودم، حالا اومدی و راحت میگی چی شده ؟ به صیغه یابی زنجان چرخدارش تکیه زد و با صیغه یاب کرمان گفت: به خاطر این داری مثل آتشفشان فوران می کنی، اونا براشون یه کاری پیش اومد نتونستن بیان اینجا خشمگین دسته صیغه یابی زنجان را گرفت و او را به طرف خودش چرخاند و گفت: نتونستن بیان! فقط همین!
تو نمی دونی من چقدر برا امشب زحمت کشیدم معترضانه به تندی گفت: یه شام درست کردن این همه جرو بحث داره لحظه ای چشم هایش را بر هم فشرد وبرای مهار خشمش نفسش را با صدا بیرون داد و آرام زمزمه کرد. فقط بهم بگو چرا نتونستن بیان؟ برا خاله ام مشکلی پیش اومده که مجبور شدن برن خونشون اینو من نباید می دونستم ؟ بی خیال گفت: مگه حالا چی شده ؟