با دیدن همسریابی هلو در تلگرامی که با سرعت هر لحظه، نزدیک تر می شد، وسط خیابان خشکم زد. نمی توانستم حرکت کنم، انگار زیر پاهایم چسب ریخته بودند. فقط به ترس به همسریابی هلو در تلگرامی خیره شدم. کارن آب را مشت کردم و روی صورتم ریختم. چند بار همین کار را تکرار کردم. تمام موها و لباسم خیس شد. عقب رفتم. روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. سرم را میان دست هایم گرفتم. حرف های آراد در گوشم می پیچدند. نیلیا؟ عصبی خندیدم. مغزم قفل شده بود. چنگی میان موهایم زدم. _من و نیلیا بر اساس اجبار، پدرامون باهم نامزد کردیم... سایت همسریابی هلو در تلگرام از همون موقع عاشق نیلیا بود. بعد یه مدت با نیلیا همه چیز رو بهم زدم اما به خانواده هامون چیزی نگفتیم، به همه گفتم موقت می رم کانادا. سایت همسریابی هلو در تلگرام نمی دونست که من و نیلیا بهم زدیم... با باز شدن در و وارد شدن مردی به دستشویی، به خودم آمدم و از روی زمین برخاستم. از دستشویی با قدم هایی کوتاه بیرون رفتم. به سمت پرستار قدم برداشتم. پشیمان شدم و در نیمه راه ایستادم.
همسریابی هلو در تلگرام هنوز به هوش نیامده بود.
به سمت اتاق همسریابی هلو در تلگرام حرکت کردم. همسریابی هلو در تلگرام هنوز به هوش نیامده بود. شوک سنگینی برایش بود. همینطور برای من... پرده را کنار زدم و روی صندلی کنار تخت همسریابی هلو در تلگرام نشستم. موهایش را از روی صورتش کنار زدم. آرام، آرام نفس می کشید. به ساعت نگاه کردم، خیلی وقت بود که بیهوش بود. شاید امشب نتوانم به عملیات بروم... دستش را بلند کردم و لب هایم را روی دستان یخش گذاشتم: _بیدار شو عشقم، خواب بسه دیگه... حرکتی نکرد، به سرمی نگاه کردم که آخرهایش بود. چشم هایم را بستم. آراد گفت که همسریابی هلو در تلگرام موقع عبور از خیابان بیهوش شده بوده. از او فاصله گرفتم. موبایلم را کنار تخت گذاشتم. حرف های آراد در مغزم انعکاس پیدا کرد: _نیلیا همون موقع هم تو یه گروه کار می کرد، به عنوان راننده رالی، باراد به اون گروه پول می ده و قرار می ذاره که همسریابی هلو در تلگرامی مسابقه نیلیا رو دست کاری کنن. اون روز نیلیا می ره توی دره و... پلک های آترا لغزیدند. نزدیکش رفتم. _آترا؟
حرف های ناواضح همسریابی هلو تلگرام در گوشم پیچید
چشم های آترا، آرام باز شدند. اطرافش را نگاه کرد و با صدای گرفته ای گفت: آترا همه چیز مانند یک فیلم سینمایی از جلوی چشمم گذشت. احساس کردم دنیا روی سرم، خراب شد. نگاه تارم، چهره ی همسریابی هلو تلگرام را هدف گرفت. حرف های ناواضح همسریابی هلو تلگرام در گوشم پیچید اما متوجه نشدم چه می گوید. چشم هایم را دوباره بستم، توان باز نگه داشتن آن ها را نداشتم. حرف های آراد، گیجم کرده بود. من چرا بدون آن که توضیحی بخواهم حرف هایش را باور کردم؟شیشه آب نزدیک لبم گرفته شد. جرعه ای از آب نوشیدم تا گلویم خنک شود. سر تا سر بدنم، کویر شده بود. _همه چیز رو فهمیدی؟ همسریابی هلو تلگرام سکوت کرد و جوابی نداد. همه چیز را فهمیده بود...
من حرفای سایت همسریابی هلو در تلگرام رو باور کردم...
همه چیز را! آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بیرون بیاید: _آراد چیا بهت گفت لطفا بهم بگو... آرام زمزمه کردم: _داره دروغ می گه مگه نه؟ همسریابی هلو تلگرام دستی میان موهایش کشید: _نمی دونم... اشک هایم از گونه هایم روان شدند: _اما راست می گه من از گذشته هیچ چیز رو یادم نیست... من حتی خانوادمم یادم نیست، من حرفای سایت همسریابی هلو در تلگرام رو باور کردم... چون اون موقع مجبور بودم! یه دختره تنها... نفس هایم بند آمد. نفس نداشتم: _مجبور بودم... حرفای سایت همسریابی هلو در تلگرام رو باور کنم مجبور... من هنوز نتونستم اون سه روزی که سه سال پیش تجربه کردم رو فراموش کنم. به خواهش های کارن، برای آرام بودنم اهمیت ندادم. آن قدر گریه هایم شدید بود که جلوی نفس کشیدنم را می گرفت. _ب..گو آراد به...ت چی گ...فته خواه...ش می کن...م!