خود کانال همسریابی و دوستیابی در تلگرام بود!
صدای گریه و شیون ها روی مغزم رژه می رفتند. لینک کانال دوستیابی و همسریابی را باز کردم و کانال همسریابی و دوستیابی در تلگرام را در مقابل خودم دیدم. چند بار پلک زدم تا ببینیم، چشم هایم درست می بینند؟ خود کانال همسریابی و دوستیابی در تلگرام بود! این جا چه می کرد؟ از کجا فهمیده بود؟ نه دیگر، حوصله این یکی را نداشتم. همان جا نشستم و سرم را پایین انداختم، حرارت بدنم، بالا رفته بود و حالم اصلا خوب نبود. دستی رو کمرم نشست، سرم را بالا آوردم تا صاحب دست را ببینم. لینک کانال دوستیابی و همسریابی بود، کنارم نشست و گفت: _حالت خوبه؟
چشم هایم را به نشانه تایید، روی هم گذاشتم. نگاهم به پشت علی افتاد، کانال همسریابی و دوستیابی در تلگرام کنار نشمیل ایستاده بود و او را آرام می کرد. علی دستش را روی پیشانی ام گذاشت: _کارن، برو خونه واقعا نیازی به موندنت نیست، داری تو تب می سوزی! _نه راحتم. علی برای چند لحظه نگاهم کرد و بدون هیچ حرفی، بلند شد و رفت. واقعا حالم خوب نبود و نمی توانستم، بمانم. با معذرت خواهی از مادر شیده و شیده، از مراسم بیرون آمدم و حتی نیم نگاهی هم به اترا ننداختم.
لینک کانال دوستیابی و همسریابی را بستم
داخل کانال همسریابی و دوستیابی تلگرام نشستم و کانال همسریابی و دوستیابی تلگرام را راه انداختم. در خانه را باز کردم و داخل خانه شدم. دکمه های پیراهنم را باز کردم. قرصی خوردم تا تبم پایین بیاید. روی کاناپه دراز کشیدم و لینک کانال دوستیابی و همسریابی را بستم، این روز ها عجیب همه چیز به هم پیچیده بود. کانال همسریابی و دوستیابی در تلگرام از زمانی که آمدم، کارن حتی یک لحظه هم نگاهم نکرد، بعد از آن هم که فورا رفت. از چهره قرمز رنگش، معلوم بود که حالش خوب نیست، نگرانش شده بودم. تلفنم زنگ خورد، از نشمیل فاصله گرفتم و تلفنم را جواب دادم، نسیم بود: _بله؟ _آترا تا ساعت دو خودت رو برسون. این پسره که گفتم مخ کامپیوتر، بالاخره قبول کرد فقط گفت، براتون خرج برمی داره. _اون که مشکلی نداره، مرسی از کمکت! _وظیفم بود، عزیزم...
به کانال همسریابی و دوستیابی تلگرام تکیه دادم
فقط نمی گی می خوای چیکار کنی؟ با کمی مکث گفتم: _نه...نسیم، با صدای دلخوری گفت: _خداحافظ! تلفن را قطع کردم و با خداحافظی از نشمیل، بهشت زهرا را ترک کردم. این چند وقت، آن قدر درگیر بودم که فراموش کرده بودم به مادر سینا، سر بزنم. سرم را به کانال همسریابی و دوستیابی تلگرام تکیه دادم، شماره میترا را از تارا گرفتم، او هم بدون هیچ سوالی، شماره میترا را به من داد. اگر بتوانم، آن پرونده را بگیرم، کار باراد تمام است... از آن جایی که فهمیدم، اطلاعات مهمی در آن پرونده است. دستم را روی پیشانی ام، گذاشتم و آرام اکسیژن را داخل بینی ام کشیدم.
اگر کانال همسریابی و دوستیابی بود، این کار خیلی آسان تر می شد، کاش می توانستم به او بگویم... کانال همسریابی و دوستیابی از این مسئله اطلاع نداشت، امروز باید به او می گفتم! ولی چگونه؟ او حتی نگاهمم نکرد! می ترسیدم، کانال همسریابی و دوستیابی اولین نفری بود که از واکنش هایش می ترسیدم. هم احساس من، هم احساس او اشتباه محض بود... من و او؟ اصلا نمی شد!
او چه جوری آدمی را دوست دارد که از گذشته اش اطلاع ندارد، من با وجود این که همه چیز کانال همسریابی و دوستیابی را می دانم، او را دوست دارم! اما او چه؟ اگر چیزهایی که درباره من نمی داند را بداند، همچنان دوستم خواهد داشت؟ فقط یک کلمه دور سرم می چرخید، آن هم نه بود... همه ی این ها به کنار، من الان در وضعیت نبودم که بتوانم به این چیز ها فکر کنم!