تو که داری می ری خوش بگذرونی!
در دلش زمزمه کرد: تف به ذات نامردت، داری تلافی حرف توی دفتر درمیاری، نه! نگاهی از سر حرص به او انداخت، با لبخند شیطنت آمیزی به او زل بود و منتظر واکنشش بود، به خودش نهیب زد: سایه خودتو جمع کن، حالا که وقت باختن نیست لبخندی ظاهری گوشه لبش نشاند ودر حالی که به طرف پله ها می رفت با غرورگفت: پس تو هم تا عروس خانم حسابی قاط نزده زودتر برو!
موسسه همسریابی خاتونه که از رفتارش جا خورده بود، به خودش تکانی داد وآرام نجوا کرد: بمون می رسونمت! به طرف درب رفت و شادمان لبخندی زد وگفت: نمی خواد زحمت بکشی، خودم می تونم برم! نمی خوام دیر برسی خانواده طرف جواب رد بهت بدن فردا دقه دلیت وسر من خالی کنی. با بی خیالی ظاهری کفش هایش را پوشید وادامه داد.
اخمی غلیظ صورت موسسه همسریابی خاتونه را پوشاند
راستی اون تی شرت سفید چسبونه با کت اسپرت مشکیه خیلی بهت میاد اونو بپوش تا خوشگل به نظر برسی اخمی غلیظ صورت موسسه همسریابی خاتونه را پوشاند. نفس عمیقی کشید و گفت: فردا جواب این گستاخیت ومی دم.
یک قدم از در بیرون رفته بود که صدای تهدید موسسه همسریابی خاتونه را شنید. سرش را داخل آورد وگفت: خوشحال می شم فردا با شرینی ببینت!
موسسه همسریابی خاتونی از اینکه همیشه درمقابل حاضر جوابی هایش کم می آورد.
از دست خودش عصبی وپر ازخشم بود.نمی دانست چه چیزی در رفتار این دختراست که از بحث کردن با او این همه لذت می برد چیزی که اصلا تا به حال برایش سابقه نداشته است پشت پنجره ایستاد و نگاهش به اتومبیل آشنایی که پسری جوان منتظر به درب آن تکیه داده بود خیره شد، در حرکاتش کلافگی را به وضوح حس می کرد. سایه با دنیایی فکر وخیال از برج خارج شد و یک راست به طرف اتومبیل پارک شده رفت با دیدن سایه که در حال گفتگو با پسر جوان است احساس تعصب و ناراحتی می کرد.سایه در عقب را گشود و سوار شد و اتومبیل پس از چند لحظه از مقابل دیدگان غضبناکش ناپدید شد.معتبرترین سایت همسریابی رو به سایه پرسید: دیر کردی! دلش عجیب گرفته بود و گریه می خواست، آهسته زمزمه کرد موسسه همسریابی خاتونی خونه بود از لحن غم آلود صدایش مراکز همسریابی بهت زده به طرفش برگشت، توی عمق چشمان غمگینش غمی عمیق نهفته بود.
آرام پرسید: حتما دوباره بحثتون شده. نمی خواست جلوی نیما خودش را لو بدهد. به همین دلیل گفت: می خواست برسونم که گفتم شما هستید. نیما از آیینه نگاهی به سایه انداخت و باز هم سکوت کرد. نیما روبروی خانه حاجعلی ایستاد وسایه با کولباری از غصه پیاده شده و افسرده به طرف خانه به راه افتاد. در حیاط مثل همیشه باز بود. با قدم هایی بی جان از پله ها بالا رفت. مادرش در آشپزخانه بود. پس از احوالپرسی با مادرش با بی حالی خودش را روی صندلی انداخت و سراغ ساغر و پدرش را گرفت مادر روبرویش نشست و گفت: ساغر پدرت و برده بیرون هوا خوری به وضوح مشخص بود سایه ی همیشگی نیست نگاه پر از غمش حاکی از درد درون پر تلاطمش بود و مادرش این را به راحتی حس می کرد.
آرام پرسید: دخترم چیزی شده ؟
امروز اصلا روی فرم نیستی!
موسسه همسریابی خاتونی چی؟
خسته به صندلی تکیه زد وگفت: خوبم مامان! چیزی نیست. با تعجب و ریزبینی نگاهش کرد ودوباره پرسید: موسسه همسریابی خاتونی چی؟
اونم خوبه؟ کلافه جواب داد آره مامان اونم خوبه. ناهید نگران صندلی را پیش کشید وروبرویش نشست وگفت: تو امروز یه چیزیت هست، اگه من تو رو نشناسم که مامانت نیستم.حوصله نصیحت های مادرانه ناهید را نداشت پس از جا برخاست و گفت: فقط کمی خسته م، تمام امروزو کلاس داشتم، میرم استراحت کنم. غذا نمی خوری. قدمی برداشت وآهسته گفت: نه، اشتها ندارم. برو عزیزم، شام درست می کنم و به معتبرترین سایت همسریابی زنگ می زنم شام بیاد اینجا از اسم معتبرترین سایت همسریابی قلبش فشرده شد.
به طرف مادرش برگشت وگفت: نمی خواد چیزی درست کنی، موسسه همسریابی خاتون بیرون شهر کار داشت و مجبور شد بره، منم به همین دلیل امشب اینجام. ناهید شادمان لبخندی زد و گفت: بخاطر این، این همه گرفته ای ؟!
منو بگو گفتم حالا چی شده، غصه نخور عزیزم! یه شب از هم دور باشید، قدر همدیگه رو بهتر می دونید. از خوش خیالی مادرش لبخند تلخی زد و گفت: مامان من میرم اتاقم. وارد اتاقش که شد از بوی همیشگی اتاق دلش گرفت هیچ چیز تغییر نکرده بود. اتاقش مثل همیشه دست نخورد؛ بود. تنها او بود که دیگر مثل قبل شاد و سر حال نبود. روی تخت نشست قلبش مملو از غم و غصه بود، یه غصه بزرگ که به همه وجودش چنگ انداخته بود دلش می خواست ساعت ها گریه کند، گریه کند وآرام شود. ولی به خودش این اجازه را نمی داد. موسسه همسریابی خاتون راست می گفت: این زندگی را خودش انتخاب کرده بود. پس اجبارا باید تحملش می کرد. موسسه همسریابی خاتون روز اول وجود زن دیگری را در زندگیش به او گوشزد کرده بود پس حق هیچ گونه اعتراضی را نداشت.اینکه او اصلا برای موسسه همسریابی خاتون وجود ندارد چیزی نبود که به راحتی قابل انکار باشد.
از صدای در حیاط به خود آمد پشت پنجره اتاقش ایستاد.
مراکز همسریابی و پدرش شاد و سر حال
مراکز همسریابی و پدرش شاد و سر حال از یک هوا خوری مفرح وارد شدند.ساغر داشت برای پدرش جک تعریف می کرد و هر دو با صدای بلند می خندید چقدر دلش می خواست از شادی آن ها دلشاد شود اما خلایی بزرگ در وجودش باعث غصه اش می شد.آن هم عشق موسسه همسریابی خاتونه بود. لباس هایش در کمد همه مرتب و منظم چیده شده بود و انگار که منتظر برگشتنش بودند.