تو فکر پدرت نیستی حالا که اون از زندگی ما راضی و خشنوده می خوای همه دنیاشو خراب کنی.
پدرم آدم منطقی و فهمیده ای بهش میگم که از روز اول بخاطر اون مجبور شدیم این بازی احمقانه رو راه بندازیم، حتما ما رو درک می کنه باحرص پیشانیش را فشرد و با کلافگی گفت: بسیار خوب هر طور که تو بخوای قلبش فرو ریخت، چرا لحظه ای فکر کرده بود آرمین برای ماندنش اصرار خواهد کرد آرمین دوباره کنارش نشست و آرام گفت: می دونم زندگی کردن با کسی که دوستش نداری خیلی سخته دلش می خواست فریاد بزند و بگوید من تو رو دوست دارم توهمه دنیای منی، اگر تا به امروزهمه توهین ها و تحقیرهایت را تحمل کرده ام فقط بخاطر عشقم به تو بوده آرمین نفس عمیقی کشید و ادامه داد بیا و بخاطر خانواده هامون هم که شده این زندگی کوفتی وتا زمان قرارمون تحمل کنیم به شدت منقلب شد پس او به خاطر خانواده اش مجبور بود در کنار کسی که دوست ندارد زندگی کند، چقدر احمق و زودباور بود، که لحظه ای اندیشید آرمین برای ماندنش به او خواهش می کند با دلخوری و خشم داد زد از اتاقم برو بیرون
آرمین که احساس می کرد سایه را برای ماندن قانع کرده بی هیچ حرفی اتاقش را ترک کرد.
نگاهی به لباس های پشت ویترین انداخت و گفت: این یکی چطوره؟
همسریابی کسمه ورود که از مدل لباس خوشش نمی آمد
همسریابی کسمه ورود که از مدل لباس خوشش نمی آمد با اعتراض گفت: حالا وقتشه که سلیقه ات و یه خونه تکونی اساسی بدی قبل از پنل کاربری کسمه وارد بوتیک لباس فروشی شد و گفت: چرا مگه سلیقه ام چشه؟
پنل کاربری کسمه هم به دنبالش وارد شد و گفت مگه نمیگی آرمین بهت گفته مثل امل ها لباس می پوشی باید بهش نشون بدی چه سلیقه و قیافه خوشگلی داری بی تفاوت چند قدم از پنل کاربری کسمه فاصله گرفت و گفت: اصلا به اون چه، مگه اونم میاد نامزدی؟ چرا که نه ؟ خیر سرمون مثل اینکه رئیس آقامونه ها با ترشرویی گفت: اگه اونم می خواد بیاد من یکی که نیستم چرا مگه دوباره به پروپای هم پیچیدید؟ فعلا که دلم نمی خواد ریختشو ببینم. خودشم حالیشه زود میره ودیر برمی گرده تو، تو گوشی خوردی، اون قهره؟ قهر نیست، فقط نمیخواد با هم برخوردی داشته باشیم پس برا خرید امروز ازش اجازه نگرفتی؟
چرا یه اس دادم که همراه همسریابی هلو میرم خرید
کنار یک مانکن ایستاد ودر حالی که لباس تن مانکن را لمس می کرد گفت: چرا یه اس دادم که همراه همسریابی هلو میرم خرید، اونم جواب داد برو ولی قبل از تاریکی خونه باش چه جالب، پس حساب کار دستش اومده و فهمیده نباید زیاد سربهسرت بزاره از این لباس گذشت وآهسته به طرف بعدی رفت وگفت: امیدورام، همین جوری باشه که تو میگی همسریابی هلو هم قدم به قدم به دنبالش به راه افتاده بود. کنارش ایستاد و آهسته پرسید حالا اون همه غذا روچیکار کردی؟ یه یادداشت به در یخچال چسبونده بود می بره برا نگهبان شرکتشون، زیرشم اضافه کرده بود، امیدوارم دستپختت طرف و راهی بیمارستان نکنه. جدی هم یه سراغی می گرفتی طرف مسموم نشده باشه اهه نداشتیما، یعنی آشپزی من اینقد افتضاحه اگه مثل اونموقع هاست که باید بگم فاجعه است نگاهش را به اطرافش چرخاند، بین لباس ها چشمش به یک لباس نقره ای مدل گردنی کوتاه تا روی زانو افتاد و با ذوق گفت: همینه، دقیقا همونه که می خواستم نگاهی به مانکن مورد نظر سایت همسریابی هلو انداخت و با نارضایتی واکراه گفت: سایت همسریابی هلو من اینو بپوشم ؟! خره! با یه چکمه ساق بلند محشر میشی به طرفش برگشت وبا اعتراض گفت: من اگه نخوام محشر بشم باید کیو ببینم؟ قاطع و محکم گفت: منو! همسریابی کسمه من نمی تونم لباسی بپوشم که نیمی از بدنم و نمایش بده همسریابی کسمه با بی تفاوتی از فروشنده خواست لباس را جهت پرو به آن ها بدهد سپس رو به سایه گفت: همین کارا رو می کنی که بهت میگه املی دیگه، ناسلامتی طرف چند سال خارجه بوده و همه جور زنایی رو دیده حالا تو میگی. ....
مشکل من که آرمین نیست، من باید این لباس و جلوی همه مهمونای توبپوشم ؟
همسریابی کسمه لباس را بدستش داد ودر حالی که اورا بطرف اتاقک پرومی کشید گفت: نگران مهمونای من نباش خانواده سروش تعصبی هستن و زنها و مردها از هم جدان ناگزیر لباس را از دست همسریابی کسمه گرفت و وارد اتاقک پرو شد. لباس اندازه و برازنده قیافه اش بود خودش هم باورش نمی شد که قیافه ای به این جذابی و موزونی داشته باشد.
اما بالا تنه عریانش باعث می شد که نتواند خودش را راضی به انتخاب این لباس کند، همسریابی کسمه ورود کلافه با تلنگری به در گفت: مردی اون تو ؟ نه پوشیدمش اندازه امه خوب درو باز کن منم ببینم همسریابی کسمه ورود یکم ناجوره همسریابی کسمه ورود با حرص گفت: درو باز می کنی یا خوردش کنم، بی فرهنگ اینجا که همه خانمن