به کانال صیغه یاب شیدایی که من به این جا بازگشتم
_می خوام نظر پدر و مادرت رو درباره ی این موضوع بپرسم! شیده، از حرکت ایستاد و اشک ریخت: بابام من رو می کشه! لب گزیدم و به سمتش برگشتم: _زمانی که داشتی اون حرفا رو به من می زدی، هر روز با من جنگ راه می انداختی، خجالت نکشیدی؟ با پشت دست، چشمانش را پاک کرد: _ببخشید. کمی نگاهش کردم، با یک ببخشید ساده چیزهایی که شنیدم از ذهن من پاک نمی شد. حلقه ام را از انگشتم بیرون آوردم و روی زمین پرتاب کردم: _بخشیدمت! به سمت ماشین رفتم، شیده دنبالم آمد: _کارن نرو، من دوست دارم! نیشخندی زدم، سری از تاسف تکان دادم و همان روز، همه چیز تمام شد تا به کانال صیغه یاب شیدایی که من به این جا بازگشتم. به علی که جلوی در ایستاده، سلام دادم و وارد خانه شدم. کانال صیغه یاب شیدایی صیغه یاب شیدایی به من پیغام داد که می خواهد چیزی بگوید. ساعت را نگاه کردم، چهار ظهر بود، امیدوار بودم کارم تا نه شب بیش تر طول نکشد. وارد ربات صیغه یاب شیدایی شدم، کسی داخل ربات صیغه یاب شیدایی نبود، از فکر این که همه ی روز را تنها با صیغه یاب شیدایی بگذرانم، تنم مور، مور شد.
سایت صیغه یاب شیدایی تولد من بود
تنها صدای داخل سایت صیغه یاب شیدایی، صدای کفش های، من بود، ایستادم و با شک اطرافم را نگاه کردم، شاید تعطیل است یا من اشتباه آمدم! در که باز بود، پس مطمئنن تعطیل نبود! کمی جلو تر رفتم، که برف شادی روی صورتم خالی شد. شوکه از این حرکت، کمی عقب رفتم. برف شادی را با غیظ از صورتم پاک کردم، این جا چه خبر بود؟ تازه متوجه حضور شش، نفر شدم و با دیدن یکی از آن ها نفسم برید؛ کارن اینجا چه می کرد؟ قبل از آن که بتوانم، واکنشی نشان دهم، شعر تولدت مبارک، در سایت صیغه یاب شیدایی خالی، طنین انداخت. سایت صیغه یاب شیدایی تولد من بود و من یادم نبود چون، من قید آترا را زده بودم. کیک بزرگی روی میز چرخ دار به همراه شمع علامت سوال، نزدیکم شد. صدای صیغه یاب شیدایی، از پشتم، گوش هایم را خراش داد: _تولدت مبارک جانان!
در کنار صيغه ياب شيدايي، بیست و یک ساله شدم
معده ام منقبض شد و چشم هایم فقط کارنی را دیدند که دستش، موهایش را چنگ زد. می خواستم بگویم، لعنت به آن تولدی که تو بگیری اما لبخند زدم چون مجبور بودم... به صیغه یاب شیدایی نگاه کردم، من چقدر از این آدم تنفر داشتم. سلول به سلولم این تنفر را داشتند، فریاد می زدند.صيغه ياب شيدايي به کیک اشاره کرد و گفت: _نمی خوای فوتش کنی؟ به سمت کیک رفتم و شمع بیست سالگی ام را خاموش کردم. من، امسال تو همچین روز کثافتی در کنار صيغه ياب شيدايي، بیست و یک ساله شدم. منی که این یک سال، به اندازه قرن ها پیر شدم. دقیق تر مهمان ها را نگاه کردم، تارا، آرین، پروا، سارا و آراد و تمام کسانی که این سال مزخرف را برای من رقم زدند. آن هایی که باعث شدند من بیش تر از قبل بشکنم و خرد شوم.....
نگاه های کارن شماتت بار است، پر از تاسف، داشتم زیر بار این نگاه له می شدم. چراغ های، ربات صیغه یاب شیدایی خاموش شد و نور کمی فضا را پر کرد. صدای موزیک ملایم، در گوشم پژواک کرد. صيغه ياب شيدايي نزدیکم شد، جعبه ای از جیب کتش بیرون آورد و در جعبه را گشود. انگشتر نگین داره، فوق العاده زیبایی داخلش بود. _با من ازدواج می کنی؟ از این، حرف بدنم یخ بست و سرم گیج رفت. حس می کردم محتویات معده ام در حال بالا آمدن هستند ولی مثل همیشه خودم را حفظ کردم. دندان هایم را روی هم، فشردم. صيغه ياب شيدايي با شک نگاهم کرد و من به کارنی نگریستم که از عصبانیت چهره اش قرمز شده بود، دستش مشت شده بود و آماده حرکت بود. حرف های نسیم، در گوشم پیچید.