نازنین! عزیز دلم، به نیما حق بده نگران آینده تو باشه اون اگه واقعا"تو رو دوست داره
باید بتونه خواسته نیما رو انجام بده یه لطفی کن به نیما هم بگو تو جلسمون باشه رو دررو حرف هاشون و بزنن خیلی بهتره شاید اگه نیما اونو از نزدیک ببینه نظرش عوض بشه باشه.
سايت طوبي ازدواج دائم باشد
تو برو تا کلاست دیر نشده، من خودم ردیفش می کنم وقتی وارد کلاس شد سايت طوبي هنوز نیامده بود نفس راحتی کشید و روی یکی از صندلی های آخر کلاس نشست نمی خواست جلو دید سايت طوبي ازدواج دائم باشد بچه ها با وسواس خاصی سرگرم محاسبه بودند و هیچ کس با دیگری کاری نداشت، ستایش به پهلویش سلقمه ای زد وبه یاسمین اشاره کرد که با چه استرسی سرگرم بود برای یک لحظه همهمه آرام کلاس خاموش شد. سربلند کرد و سايت طوبي ازدواج دائم را در چهار چوب درکلاس دید، با سلام سردی وارد شد و پس از قراردادن وسایلش روی تریبون نگاهش را روی کلاس چرخاند انگار که به دنبال چیزی می گردد نگاهش روی سایه در آخر کلاس ثابت ماند از نگاهش خشم فرو خورده اش را می شد به راحتی حس کرد. سایت طوبی برای ازدواج زیر سنگینی نگاه پر از خشمش قادر به نفس کشیدن نبود پس از لحظه ای با صدایی بلند وگیرا گفت: خانم ستوده با ناباوری به اطرافش نگریست باورش نمی شد خودش را صدا زده باشد ولی با تکرار اسمش با هیجان و دستپا چگی از جا برخاست و با قدم های لرزان مقابل کلاس قرار گرفت، در طول تحصیلش این اولین باری بود که اینگونه هیجان زده می شد با صدایی لرزان که حاکی از استرس وهیجان درونش بود شروع به محاسبه مساله کرد سايت طوبي ازدواج دائم نگاه موشکافانه ای به او انداخت و رو به بچه ا گفت: کسی صدای ایشون و می شنوه ؟؟ همه بچه ها زدند زیر خنده سايت طوبي ازدواج دائم همراه پوزخندی دوباره گفت: البته حقم دارید، چون خود منم که اینجا نشسته ام اصلا صداشون و نمنوم به طرفش برگشت وتحقیر آمیز گفت خانم ستوده بنظر نمی رسه تن صدای ضعیفی داشته باشید، پس لطف کنید ولوم صداتون ومثل همون وقتایی که از عصبانیت فریاد می کشید، یکم ببرید بالا تا که بچه ها هم از دانسته هاتون فیض ببرند از فرط خشم سرخ شده بود دلش می خواست کتابش را توی سر سايت طوبي همسريابي بکوبد وفریاد بزند لعنتی عوضی دیگه دست از تحقیرم بردار
بچه های کلاس با لبخند وقیحانه به او دهن کجی می کردند.
نمی خواست جلو سايت طوبي همسريابي خودش را ببازد
تا بحال تا این حد تحقیر نشده بود گریه اش گرفته بود ولی نمی خواست جلو سايت طوبي همسريابي خودش را ببازد به همین دلیل نفس عمیقی کشیده و بغضی که مثل کوه در گلویش گیر کرده بود را فرو خورد و با صدایی بلند شروع به حل همورک کرد.
سايت طوبي همسريابي با سکوتش همه حواسش را معطوف حل مساله کرده بود شاید به دنبال اشتباهی می گشت تا دوباره مقابل بچه ها ضایعش کند.
اما او با اعتماد به نفس مساله را تا آخر حل کرد و منتظر پاسخ سايت طوبي ازدواج همانجا ایستاد.
سايت طوبي ازدواج با سر رضایتش را اعلام کرد و با گفتن بفرمایید به او اجازه نشستن داد. وقتی سر جایش نشست احساس تهوع و خفگی می کرد. دلش می خواست با همه قدرتش کلاس را روی سرسايت طوبي ازدواج خراب کند، در آن لحظه تنفری عمیق از سایت طوبی ازدواج به جانش افتاده بود ودلش نمی خواست سرش را بلند کند و باری دیگر چهره منفورش را ببیند او جلو همه بچه ها ضایع اش کرده بود و باعث شده بود همه به او بخندند. از خودش وکلاسش متنفر بود و دیگر تحملش را نداشت. ناگهان از جا برخاست وبا صدایی گرفته از بغض گفت: استاد با اجازه می تونم برم بیرون؟
سایت طوبی ازدواج متعجب نگاهش کرد وآهسته گفت: بفرمایید!
وقتی ازدر بیرون می رفت صدای راپشت سرش شنید که گفت: زود برگردید می خوام درس جدید وشروع کنم بی توجه به او به حالت دو از کلاس دور شد.
روی اولین نیمکت نشست و شروع به گریستن کرد چرا سايت طوبي به خودش اجازه می داد او را اینقدر اذیت کند.
سایت طوبی برای ازدواج کجا بودی
با اینکه وسایلش هنوز در کلاس بود ولی قصد برگشتن به کلاس را نداشت همانجا نشست تا که مطمئن شود وقت کلاس سايت طوبي تمام شده، سپس ازجابرخاست و به طرف کلاس رفت سايت طوبي رفته بود و تنها تعدادی از بچه ها هنوز در کلاس بودند وسایلش را برداشت ستایش با نگرانی نگاهش کردوگفت: سایت طوبی برای ازدواج کجا بودی نگرانت شدم حالم خوش نبود بیرون موندم هوا بخورم، استاد چیزی نگفت ؟ چرابرات غیبت رد کرد گفت بهت بگیم در جریان باشی با خشم دندان هایش را بر هم فشرد و گفت: باشه، ایراد نداره سایه فکر کنم این سومین جلسه ای باشه که غیبت خوردی، اون خیلی سختگیره و ممکنه حذفت کنه نفس عمیقی کشید وگفت: حذفم کرد هم به درک چی چی روبه درک، یه ترم عقب می افتی با لبخندی تلخ آرام زمزمه کرد: و دقیقا"او به همین دلیل این کارو نمی کنه نگاهش را به ستایش انداخت وکمی بلند تر پرسید من میرم کلاس زبان تو نمیای تو برو من یکم دیگه کاردارم، بعدا" میام پس فعلا" ساکت و مشوش کنار نازنین نشست و به روبه رویش خیره شد. نازنین با تعجب نگاهش کرد وپرسید: باز چی شده ؟
بدون اینکه نگاهش کند نجوا کرد چیزی نیست یعنی من این همه خنگم ؟ دیونه از نگات معلومه که گریه کردی، حتما بازبا اون عوضی حرفت شده بغض الود گفت: روانپریش جلو همه بچه ها ضایعم کرد.