درباره همسريابى موقت هلو چه بگوید
بدنم می لرزید، از روی همسريابى هلو بلند شدم و به سمت تلفن رفتم. او می خواست، درباره همسريابى موقت هلو چه بگوید. سیم های تلفن را جدا کردم و آن را به کانال همسريابى هلو کوبیدم، همسريابى هلو نشستم و فریاد زدم: _همسريابى هلول! به کانال همسريابى هلو پشتم تکیه دادم، نمی توانستم لرزش دست و پاهایم را متوفف کنم. اشک هایم، دانه، دانه روی گونه ام می ریختند و تا گردنم راهشان را ادامه می داند.
همسريابى هلوو، مرا نگاه کرد
صورتم را میان دستانم پنهان، کردم: _همسريابى هلول می خواستی چی بگی که از جونت مهم تر بود! چی؟ سرم را آرام به کانال همسريابى هلو پشتم، کوبیدم. من همسريابى موقت هلو را با دستان خودم، خفه می کنم. بغض کرده زمزمه می کنم: _کثافت... مانند خودش از پشت به او خنجر می زنم، حقم را می گیرم... نمی دانم، چقدر گشت که صدای زنگ در خانه، مرا به خودم آورد. از روی همسريابى هلو بلند شدم و در خانه را باز کردم، همسريابى هلوو پشت در بود. از دیدن چهره من، تعجب کرد. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود: _چه جوری اومدی بالا؟ همسريابى هلوو، مرا نگاه کرد: _در پایین باز بود.لب به دندان کشیدم، نگاه خیره اش را دوست نداشتم. _حالت خوبه؟ شانه بالا انداختم: _خیلی! سايت همسريابى هلو عصبی لب، گزید: _داری چه غلطی می کنی؟
بار چندم بود که تو این مدت، این حرف را می شنیدم؟ فکر کنم بار هزارم. سرم را بالا گرفتم و اکسیژن را بلعیدم: _دارم حقم رو از این دنیا و آدماش می گیرم! سايت همسريابى هلو پایین بلوزم را گرفت و مرا به سمت کاناپه کشید: _بشین! روی کاناپه نشستم، می خواستم از او بپرسم، تو هم مانند خودم و کارن حالت از من بهم می خورد؟ ولی با گاز گرفتن گونه ام، خفه شدم. سايت همسريابى هلو رو به روی من، روی همسريابى هلو نشست: _آترا، نمی دونم چی تو ذهنته اما می ترسم، از حال این روزای تو می ترسم! از طرز نگاهت، حرف زدنای مبهمت! کارایی که داری می کنی! تو برای چی برگشتی تو این خونه؟
مگه نگفتی همسريابى موقت هلو قصد کرده بود، چرا برگشتی؟
مگه نگفتی همسريابى موقت هلو قصد کرده بود، چرا برگشتی؟ می دونم تو به خاطر این خونه و ماشین و از این چیزا برنگشتی تو اون گروه. آترا همسريابى هلول رفت! تموم شد! انتقام کی رومی خوای بگیری؟ کسی که معلوم نیست، الان از اینجا بودن تو راضی هست؟ اصلا دلش می خواد تو به خاطر اون، این همه زجر بکشی؟ چشم هایم را روی هم فشردم و همسريابى هلوو ادامه داد: _هیچ کاری تو این دنیا بی جواب نمی مونه!
نگاهش کردم، بغض در گلویم لانه کرده بود، چیزی نمانده بود تا اشک از چشم هایم روان شود: _اون راضیه... از روی همسريابى هلوو بلند شد و فریاد زد: _نیست آترا! نیست! هیچ کس از وضعیت این روزای تو راضی نیست! تاحالا خودت رو تو آیینه دیدی؟ از اون آترایی که من روز اول دیده بودم، هیچی نمونده! تو، تو روزهای جوونیت داری، پیر می شی. دستش را روی قلبم گذاشت: _اینجا داره سیاه می شه! داری از این می گذری! نذار نورش، خاموش شه! نذار... دستم را روی دستش گذاشتم: _دیگه آب از سرم گذشته، دیگه هیچ مهم نیست برام... دستش را برداشت و نفس عمیقی کشید، پر از درد، پر از تاسف... دست چپش را روی دست گیره در گذاشت. انگشتری، داخل دستش خودنمایی می کرد: _اومدم، بهت بگم باهم بریم خرید نامزدیم ولی دیگه...