کانال هلو سیتی با نگاه رفتنش را تعقیب کرد و وقتی از مقابل دیدگانش ناپدید شد بی حوصله سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به ترانه ای که از سیستم اتومبیل پخش می شد گوش سپرد. به تو رسیدنم اگه قیمت جون داره بگو فرصت با تو بودنم اگه همین باره بگو راضی نشو لبای من فریادو از یاد ببره قصه به قصه بودنم با تو شنیدنی تره شب از سرم گذشته تو صدام بزن نفس نفس نذار بمیره شونه هام تو گیر و دار این قفس هم آشیون خواستنی شاپرک شکستنی بگو بگو بهم بگو که تا ابد مال منی هم آشیون خواستنی شاپرک شکستنی بگو بگو بهم بگو که تا ابد مال منی که تا ابد مال منی بگو برای عاشقی چه قیمتی باید بدم؟
بگو که می شناسی منو بگو می دونی عاشقم بگو بگو بهم بگو که قلبمو نمی شکنی بگو که می مونی برام بگو فقط مال منی شاپرک با نوای این ترانه به آرامش رسید.
ترانه حال دل شکسته اش بود که با آهنگی غمگین وصدایی دلپذیر پخش می شد.
تا آمدن کانال هلو تلگرام چندبار ترانه را ریپلی کرد
تا آمدن کانال هلو تلگرام چندبار ترانه را ریپلی کرد تقریبا حفظش شده بود و با خواننده زیر لب تکرار می کرد وبا هر مصرع آن به دور دست ها سفر می کرد در افکار شیرین خود غوطه ور بود که با صدای باز شدن در ماشین هراسان چشمانش را گشود، بی اختیار کانال هلو کیتی روی قلبش رفت ونفس عمیقی کشید. کانال هلو در حالی که پک شاپ کوچکی در کانال هلو کیتی بود سوار شد و پک شاپ را به طرفش گرفت وگفت: بیا این مال توهه! متعجب ابروانش را بالا داد و در حالی که نگاه جستجوگرش را به درون پک شاپ می انداخت آهسته گفت مال من! سپس با حیرت به کانال هلو خیره شدوپرسید: خوب چیه؟ ماشینش را روشن کرد وبه سردی گفت: بهتر شالتو عوض کنی، این رنگه خیلی جیقه و تابلو شدی از لحن سرد کلامش بوی تحقیر می آمد واو دلش نمی خواست طابع دستورش شود.
خوب منظور! نیم نگاهی به او انداخت و گفت: منظورم و خیلی واضح وروشن گفتم یک روسری ساتن نقره ای با طرح های طلایی از پک شاپ بیرون آورد و در حالی که لمسش می کرد با لجبازی گفت: فکر کنم رنگ شالی که پوشیدم بیشتر بهم میاد، تازه خیلی هم دوستش دارم کانال هلو به خوبی می دانست با خشونت و تهدید راه به جایی نمی برد وهرگز نمی تواند کانال هلو سیتی را مجبور به تعویض این شال که درست روی اعصابش بود ؛کند. پس با لحنی ملایم ومهربان گفت: رنگ نقره ای هم رنگ زیباییه که بیشتر از هر رنگی به چشم های عسلی تو میاد خصوصا که روی رنگ چشم هات تاثیر می ذاره وخاکستری نشونشون می ده با نگاهی متحیر به کانال هلو خیره شده بود تغییر رفتارش کاملا غیر منتظره ونفس گیر بود چرا که هرگز فکر نمی کرد روزی کانال هلوشو بدم بخواهد
با این احساس در مورد رنگ چشمانش نظر دهد.
ولی کانال هلوشو بدم سریع میان حرفش پرید
در حالی که با زیر ورو کردن روسری در ذهنش رابطه رنگ نقره ای را با رنگ چشمانش بررسی می کرد با ناباوری آرام گفت: ولی کانال هلوشو بدم سریع میان حرفش پرید و گفت: حالا چرا امتحانش نمی کنی!
نگاهی به کفش های قرمزش که با شالش ست کرده بود انداخت وگفت: پس کفش هام و چکار کنم، اینجوری که پرچم می شم.
با نگاه کوتاهی به کفش های کانال هلو سیتی ، تازه متوجه رنگ کفش هایش شد.
پس با آرامش گفت: هنوز زیاد دور نشده ایم، برمی گردیم یه جفت کفش نقره ای هم می خریم. مردد نگاهش کرد. راه رفتن در کنار کانال هلوشو بدم و شانه به شانه اش جزء آرزوهای دست نیافتنی اش بود اما از این می ترسید که کانال هلوشو بدم با اخلاق نچسب و چندشش بخواهد
حالش راجلو همه بگیرد؛ تحقیر جلو همه برایش از یک کابوس هم وحشتناکتر بود پس ترجیح داد پا روی خواسته دلش بگذارد و با لحنی جدی آرام بگوید نه، کلی دیر شده و ممکنه مامانت نگران بشه.
بازهم با گفتن هر جور راحتی سکوت را برقرار کرد اما لحظه ای بعد طاقت نیاورد و با نگاهی به کانال هلو ملو که با تردید به روسری در کانال هلو کیتی خیره شده بود با لحنی باور نکردنی گفت: رنگش و نمی پسندی یا طرحش و. اتفاقا هم طرحش زیباست هم رنگش، در واقع تو خیلی خوش سلیقه ای. نیم نگاهی به خیایان انداخت ودوباره به طرفش برگشت وگفت: پس چرا برای پوشیدنش این همه دو دلی.
برای اینکه کانال هلو ملو شالش را عوض کند
داشت نهایت سعی و تلاشش را برای اینکه کانال هلو ملو شالش را عوض کند بکار می برد و کانال هلو ملو که از نیت قلبی و اصلی او اگاهی نداشت نهایتا با سادگی تمام تسلیم اراده قوی اش شد و رو سری را به جای شال پوشید و پس از اینکه آن را در آیینه روی سرش مرتب کرد به طرف کانال هلو تلگرام برگشت وذوق زده پرسید به نظرت خوب شدم ؟ کانال هلو تلگرام نگاه کوتاهی به او انداخت و با لحنی سرد گفت: آره، خوبه! کانال هلو فان از لحن بیانش وا رفت، اصلا رفتار این موجود قابل پیش بینی نبود. کانال هلو تلگرام که خیالش از بابت شال کانال هلو فان راحت شده بود. جهت صحبت را عوض کرد و پرسید: فردا کلاس داری؟ کانال هلو فان گرفته و با دلخوری گفت: چطور مگه؟ اگه کلاس نداری یه زنگ به ساغر بزن، می خواست که ریاضی باهاش کار کنی. نگاهش را از پنجره کناریش به خیابان دوخت وگفت: بهش قول داده بودم، فردا خودم برم اونجا.
خودشم همینو گفت: اما من بهش اصرار کردم بیاد خونه تا که تو تنها نباشی. به طرفش برگشت وبا حرص گفت: از کی تا حالا تو نگران تنهایی من شدی. با آرامش گفت: من با رفتن تو به اونجاهیچ مشکلی ندارم، همین طور که قبلا هم نداشتم، مشکل من این پسره است که اگه دست من بود می فرستادمش همونجایی که این چندوقته بوده یعنی بخاطر وجود نیما من باید قید پدر و مادرمو بزنم.
درعمق چشمانش زل زد وگفت من اینو گفتم؟! عصبی گفت: پس چی، اصلا من نمی دونم مشکل تو با نیما چیه؟ گفتم حق نداری اسم این پسره رو جلو من به زبون بیاری. پر از خشم به تندی گفت: مثلا اگه بیارم می خوای چکارکنی؟ مثل اینکه به این زودی قرارمون و فراموش کردی.