موسسه صبای هانی مشهد دست موسسه صبای هانی ازدواج موقت در مشهد را در دست گرفت و گفت: نمی خوای از بابا کنی ؟
موسسه صبای هانی صیغه با دست کوچکش
موسسه صبای هانی صیغه با دست کوچکش از پدرش کرد وهمراه موسسه صبای هانی مشهد وارد اتاقک آسانسور شد وجود در کنارش همه خستگی را از تنش زدوده بود. با شور و شوق با موسسه صبای هانی صیغه بازی می کرد و خوراکی می خورد.
بچه ای شده بود به سن آرشام که کارتن می دید وقایم باشک بازی می کرد. آرشام مثل لحظه های اول ورودش غریبگی نمی کرد وبا او راحت شده بود. موسسه صبای هانی ازدواج موقت نمی دانست برای شام، چه چیزی دوست دارد به همین دلیل گفت: آرشام برا شام چی دوست داری خاله درست کنه ؟ آرشام با لحن کودکانه اش گفت: پیتزا، من فقط پیتزا دوست دارم و اوشابه وای چه بد، آرشام هنوزنمی دونه که اوشابه خیلی بده وباعث میشه کوچولو بمونه؟! پس چی منو بزرگ قد یه اسمون می کنه؟ شیر با آبمیوه.. . خوب پس من پیتزا می خوام با ابمیوه با محبت اورا بغل گرفت وگفت: چشم عزیزم، منم سفارش دوتا پیتزای خوشمزه رومیدم آرشام خودش را از او جدا کرد و با حالتی متعجب پرسید چرا دوتا؟ پس چند تا ؟ما که فقط دونفریم مگه شما بابایی ندالین موسسه صبای هانی ازدواج موقت از این لحن شیرینش ذوق زده به رویش خم شد ودرحالی که شکمش را قلقک می داد وصورتش را می بوسید گفت: الهی خاله قربونت بره با این حرفای خوشگلت ارشام با خنده های شیرین و ریزش فضای بی روح همیشگی خانه را عوض کرده بود، واو از این همه شادی با هیجان آرشام را در آغوش گرمش می فشرد و به همراهش می خندید در همین لحظه کلید در قفل چرخید. نگاه موسسه صبای هانی ازدواج موقت اول روی ساعت دیورای و بعد روی در خیره شد ساعت نزدیک هفت بود و قاعدتا تا آمدن آرمین هنوز خیلی مانده بود. آرمین با چهره ای خسته و کوفته وارد شد وکفشش را از پا بیرون آورد و روفرشی هایش را پوشید و در حالی که وارد می شد نگاهش روی آرشام در آغوش موسسه صبای هانی ازدواج موقت ثابت ماند
پس از لحظه ای کوتاه به خود آمد و پس از سلام سردی به موسسه صبای هانی در مشهد گفت: برای خودت هم بازی پیدا کردی؟
موسسه صبای هانی شیراز! چند لحظه بیا
موسسه صبای هانی در مشهد نمی خواست آرشام که پسر باهوش و کنجکاوی بود متوجه رفتار سرد و خصمانه آندو شود پس با لحنی کودکانه رو به آرمین گفت: این آرشام دوست جدید منه و سپس به آرمین اشاره کرد و به آرشام گفت: آرشام اینم آرمینه آرشام دست کوچکش را بطرف آرمین گرفت ومودب گفت: سلام.. .. من آرشامم آرمین دست ظریفش را در دستش فشرد و با لبخندی تصنعی گفت: خوشبختم سپس رو به موسسه صبای هانی در مشهد گفت: می تونی به من بگی اینجا نگاهش بی اختیار روی صورت کنجکاو و ظریف آرشام خیره ماند، چشمان درشت و سیاه آرشام او را از ادامه حرفش منصرف کرد. در حالی که به طرف پله ها می رفت ادامه داد موسسه صبای هانی شیراز! چند لحظه بیا اتاق من و از پله ها بالا رفت. موسسه صبای هانی شیراز با لبخند گرمی رو به آرشام که بهت زده به رفتن آرمین خیره شده بود گفت: عزیزم تا تو یه عالمه تام جری ببینی، من برم ببینم عمو با من چکار داره و برگردم آرشام را روی مبل نشاند و خواست از کنارش دور شود که آرشام دستش را محکم گرفت وگفت: خاله، عمومنو دوس نداله؟
با لبخند مهربانی گفت: چرا عزیز دل خاله، مگه کسی می تونه این پسر خوشگل و ودوست داشتنی رو دوست نداشته باشه
موسسه صبای هانی ازدواج موقت مشهد نگاه بی تفاوتش را به صفحه تلویزیون انداخت و سرگرم دیدن کارتن شد و موسسه صبای هانی شیراز با خیالی راحت از پله ها بالا رفت آرمین روی لبه تخت نشسته بود و متفکر انتظارش را می کشید با ورود او به اتاق گفت: مهد کودک راه انداختی ؟
این پسره دیگه کیه؟ پسر یکی از هم موسسه صبای هانی ازدواج موقت مشهد هاست بی حوصله پرسید کدومشون؟
موسسه صبای هانی ازدواج موقت مشهد متوجه شد فراموش کرده است کارت ویزیت پدر را بخواند و اصلا نمی داند موسسه صبای هانی ازدواج موقت در مشهد پسر کیست پس با سرافکندگی گفت: نمی دونم! با چشمانی گرد شده و متعجب گفت: نمی دونی!
چشماتو باز کن موسسه صبای هان
یعنی اصلا نمی دونی پسر کیو ورداشتی آوردی خونه، . شاید خانواده اش نگرانش شده باشن درمانده گفت: نه نه اینجوری نیست که تو فکر میکنی ؟ در واقع پدرش خودش اونو به دست من داد که امشب مراقبش باشم آرمین کلافه دستی در موهایش برد و گفت: موسسه صبای هانی درست حرف بزن و بگو جریان چیه و این بچه اینجا چیکار می کنه ؟ از اینکه نمی توانست منظورش را به آرمین برساند کلافه و عصبی بود پس آشفته گفت: پدرش داشت توی لابی به نگهبان التماس می کرد امشب رومراقب پسرش باشه و ازش نگهداری کنه وسط حرف موسسه صبای هانی پرید و محکم پرسید: چرا؟ چون همسرش توی بیمارستان بستریه قرار عمل داره سکوت کرد و آرمین بی حوصله گفت: خوب ؟؟! آب دهانش را قورت دادو گفت: منم دلم به حالش سوخت و قبول کردم بیاد اینجا در حالی که سعی می کرد خشمش را کنترل کند، به تندی گفت: چشماتو بازکن موسسه صبای هانی، تو دیگه بچه نیستی که هی کارهای احمقانه می کنی، یعنی تو دلت برای هرکی سوخت باید ورداری بیاریش خونه، چرا فکر می کنی فرشته مهربونی که باید به همه کمک کنی موسسه صبای هانی از این طرز برخوردش پر از خشم و نفرت شد و با خود اندیشید. قلب این مرد از سرب ساخته شده که دلش برای هیچکسی نمی سوزد پس با قلبی شکسته و صدایی به بغض نشسته گفت: اینکه به یه بچه بی گناه پناه دادم، این کار اشتباست ؟من نمی دونم دیدگاه تو نسبت به زندگی چیه ولی به من فقط یه چیز و یاد دادن واونم اینه که، هرکسی که به کمک نیاز داره رو باید بهش کمک کنم آرمین تحت تاثیر لحن بغض الود کلامش، لحن سخنش را ملایم کرد و با مهربانی گفت: من فقط ناراحتم که چرا تو باید همیشه خودتو فدای دیگرون کنی آرام زمزمه کرد من از این کار لذت می برم اما ممکنه اون اصلا ساکن این برج نباشه و یه کلاه بردار باشه که بخواد برامون دردسر درست کنه
موسسه صبای هانی مشهد را اشتباه می دانست
نگهبان اونو می شناخت، تازه من کارت ویزیتشو هم دارم آرمین پوزخندی زد و گفت: کارتشو داری و میگی نمی شناسمش اخه فراموش کردم اصلا کجا گذاشتمش!
بین دو احساس گیر کرده بود از طرفی اینکار موسسه صبای هانی مشهد را اشتباه می دانست و نمی خواست خودش را درگیر کند، از طرف دیگر از اینکه بعد از ماه ها خنده روی لب های موسسه صبای هانی مشهد می دید خوشحال بود و نمی خواست این شادی کوچک را از او بگیرد. نفس عمیقی کشید و کلافه پرسید: حالا تاکی اینجا میمونه ؟
سریع جواب داد فقط امشب اینجاست، چون عمه اش فردا میاد و می تونه ازش مراقبت کنه