البته که در کل ازدواج موقت خاتونین روزی سه ساعتو به زور می خوابیدیم....
من برم یه قرار ملاقات با آگهی دهنده تنظیم کنم. بعداز تنظیم قرار ملاقات با صاحب آگهی عصر هنگام با هم رفتیم سر قرار و نصف پولو اول کار گرفتیم. من و کانال ازدواج موقت خاتون که کارمون شده بود غذا خوردن، پروژه و من هم باید سر کلاسای مطالعات حاضر می شدم. البته که در کل ازدواج موقت خاتونین روزی سه ساعتو به زور می خوابیدیم. ولی هر جوری بود باید ازدواج موقت خاتون پول جور می شد تا من نصف حقوق آخر ماهمو هم بزارم.
رفتم و با دو تا ماگ موسسه ازدواج موقت خاتون برگشتم
ساعت سه شب بود و من در واقع رو به موت بودم. ولی کانال ازدواج موقت خاتون به زور چشماشو باز نگه داشته بود و با دقت کد می زد. نگاه خیرمو که حس کرد سرشو برگردوند به طرفم و لبخند خسته ای بهم زد. با موسسه ازدواج موقت خاتون چطوری که شب چشم هایت از هر روزی روشن تر است...!؟ چه چیزی بهتر از قهوه از دست کسی که خورشید چشم هایش شبم را روز و روزم را روشنتر می سازد!؟ با خنده از جام بلند شدم... ما هم دیوونه ایم واسه خودمون! رفتم و با دو تا ماگ موسسه ازدواج موقت خاتون برگشتم. تقریبا بیشتر کارها رو انجام داده بودیم و وبسایت تا ازدواج موقت خاتونش که عالی شده بود. و وقتی هم که طرح کلی رو واسه مدیرش فرستادیم واقعا خوشش اومده بود.
ازدواج موقت خاتونی... بهتره که بخوابیم، فردا کارهای نهاییشو انجام می دیم. باشه خانم... بابت قهوه هم ممنونم! لبخندی زدم و رو کاناپه دراز کشیدم. چرا اینجا می خوابی؟ دو ازدواج موقت خاتونین دیگه باید پاشم برم مدرسه بهتره که ازدواج موقت خاتون بخوابم... باشه ای گفت و به اتاقمون رفت. منم تا رفتم چشم گرم کنم آلارم گوشی به صدا در اومد. تند آماده شدم... امروز باید می رفتم یه مدرسه پیش دبستانی... گویا معلم اصلیشون پاش شکسته. منم فرستادن اونجا و شاگردای منم سپردن دست یه معلم دیگه. صرفا بخاطر اینکه یک سال آموزشیمو پیش دبستان بودم! کانال ازدواج موقت خاتون از خواب بیدار شده بود. از دیدن چهره اش وحشت کردم. یعنی منم الان این شکلیم؟! فوری خودمو تو آینه نگاه کردمو هینی کشیدم. صورتم کمی از زردچوبه نداشت و زیر چشمم خیلی خود رفته بود.
امروز میان تا با ازدواج موقت خاتونی جدید که من باشم آشنا بشن!
این جوری می خواستم جلوی دخترای شیش هفت ساله ظاهر شم؟! به کمک وسایل آرایش یه سامونی به صورتم دادم و به جای مانتوی سورمه ایم از مانتو نقره ای استفاده کردم. و بعداز خوردن یه لیوان نسکافه تند گونه ازدواج موقت خاتونی بوسیدم و از در خارج شدم. امیدوارم دیر نرسم! مدیرش بهم گفته بود که امروز میان تا با ازدواج موقت خاتونی جدید که من باشم آشنا بشن! زنگ آخر بود و من پشت میز معلم نشسته بودم و منتظر بودم که مادرها و یا پدر ها وارد بشن. در این بین دو چهره آشنا منو حیرت زده کرد. پگاه. ازدواج موقت خاتونین.
باورش سخت بود که با این نفر به عنوان اولیا صحبت کنم... مخصوصا اینکه هیچ تصویری خوبی ازشون نداشتم. اونا هم با تعجب نگاهم می کردن. بعد از اتمام جلسه همه رفتن و فقط ازدواج موقت خاتون دو نفر موندن. گویا با من حرف داشتن! البته که یکسالی می شد پگاهو ندیده بودم. چون یجورایی از آلپر طلاق عاطفی گرفته بود و می دونم که آلپر مدتیه برگشته آمریکا و پگاه خونه مشترکشون زندگی می کنه. ازدواج موقت خاتونین: باورم نمی شه که تو به جای دلارا نبوی گلایل مهرجو باشی! لبخندی نه چندان صادقانه زدم. خوشبختانه وقتی آدم از وجود پدر حقیقش برخوردار باشه فامیلیه اون رو می گیره!
فقط قبلش باید به کانال ازدواج موقت خاتون خبر بدم
یعنی می خوای بگی خانوادتو پیدا کردی؟ شکر هفت سالی می شه. پگاه: دلارا... می دونم شاید از من خوشت نیاد، ولی هوای دخترمو داشته باش، روحیش خیلی حساسه. نگران نباش، هرچی در گذشته بوده همونجا هم مونده... در ضمن من هیچ وقت کارمو با زندگی شخصیم قاطی نمی کنم. لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد: نظرتون درمورد یه موسسه ازدواج موقت خاتون و گفتگو چیه؟! روشان موافقت کرد و چشم دوخت به من. بسیار خب... فقط قبلش باید به کانال ازدواج موقت خاتون خبر بدم.
زنگ زدمو به ازدواج موقت خاتونی خبر دادم و گفتم که زود برمی گردم. الانم تو یه کافه خلوت نشسته بودیم و من در کمال خونسردی به سوالاشون جواب می دادم. شیلا: بچه ندارین؟ نه هنوز، فعلا موسسه ازدواج موقت خاتون صلاح دیدیم. ادامه دادم: خب شما از خودتون بگین... تو این چند سال چیکارا می کردین؟ شیلا: من که با یه آقای شمالی ازدواج کردم و این چند سالم به روال خونه داری گذشت... البته زندگی بدون سختی هم نمی شه که! و این یعنی زندگیش بر وقف مراد نبوده!