صیغه روزانه شیراز ازم خواستگاری کرد!
خودم را روی کاناپه پرت کردم و گفتم: _اتفاقای دیروز رو می شه به دو دسته، تقسیم کرد. اول خوب ها رو بگم یا بد ها رو؟ صیغه روزانه با کمی مکث گفت: _بد ها رو... _صیغه روزانه شیراز ازم خواستگاری کرد! صیغه روزانه با تعجب گفت: _چی! ؟ نگو که قبول کردی! نگاهم را به ساعت روی دیوار دوختم: _هنوز بهش جوابی ندادم، برم سراغ خبر بد بعدی؟ صدایی از پشت تلفن نیامد، دوباره صدایش زدم: صیغه روزانه؟ خوبی؟ صیغه روزانه در تهران با صدای گرفته ای که تعجب با آن آمیخته بود پاسخ داد: _آره، برو سراغ بعدی همه ی شرایط صیغه روزانه که برای گیر انداختن. صیغه روزانه شیراز انجام دادم، بی نتیجه بود. _آترا یه چیزی رو خیلی دوستانه بهت می گم، خیلی احمقی! تو این همه شرایط صیغه روزانه کردی ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. اگر به صیغه روزانه اصفهان می گفتی الان صیغه روزانه تهران تو زندان بود! واقعا فکر نکردی، تو یه دختر تنها می خوای چیکار کنی؟ با ناخن به جان پوست لبم افتادم: _می دونم ولی دوست داشتم این کار رو تنها به پایان برسونم. _بس که لجباز و خری! واقعا فکر کردی همه چیز اون طوری که تو می خوای پیش می ره! مگه تو سوپر منی؟ اخم هایم در هم رفت: _نه ولی فکر کردم حداقل می تونم میترا رو گیر بندازم.
با صیغه روزانه اصفهان آشتی کردم!
اگر خبره بده دیگه ای نیست، برو سراغ خبرای خوب! از روی کاناپه برخاستم و در خانه قدم زدم: _قرار نیست به صیغه روزانه تهران جواب مثبت بدم... صیغه روزانه در تهران بازدمش را محکم بیرون داد: _اگر به غیر از این بود به عقلت شک می کردم! با ذوق گفتم: _بعدیش هم بگم؟ _بگو... _با صیغه روزانه اصفهان آشتی کردم! _مطمئنی همه ی این اتفاق ها تو یه روز افتاده؟ باله مجسمه کنارم را لمس کردم: _برای خودمم قابل هضم نیست! _چجوری آشتی کردید؟نفس عمیقی کشیدم و همه چیز را جز به جز برایش بازگو کردم. صیغه روزانه در مشهد آرام از پله ها بالا رفتم و شاخه گلی که برای مادرم گرفته بودم را در دست فشردم. کلید را داخل در انداختم.
امیدوار بودم که خواب باشند که با شنیدن صیغه روزانه در تبریز زیاد تلوزیون امیدم به ناامیدی تبدیل شد. در را آهسته هل دادم تا صدا ندهد و وارد خانه شدم، بدون هیچ سر و صیغه روزانه در تبریزی به سمت اتاقم حرکت کردم. صیغه روزانه در مشهد... دندان هایم را روی هم فشردم و خندیدم، دست هایم را به نشانه تسلیم به همراه شاخه گل بالا بردم. _قبلا حداقل می رفتی بیرون یه یادداشت می ذاشتی، الان دیگه همون هم نمی ذاری! نمی گی من نگران می شم؟ به سمت مادرم بازگشتم و شاخه گل را به سمتش گرفتم: _گل تقدیم به گل! گل را گرفت و باانگشت سبابه اش ضربه ای به وسط پیشانی ام زد: _زبون نریز! بگو کجا بودی؟ کمی مکث کردم، لب های خشکیده ام را تر کردم و گفتم: _داریوش زنگ زد....