اگر نتونه کانال هلو صیغه یابی رو پیدا کنه... دستم را روی دهانش گذاشتم: _باشه، باشه نمی خواد بگی! دستم را از روی دهانش برداشت: نمی دونم، تو و اون نامزدت دارین چی کار می کنین اما بدون، کانال صیغه هلو خیلی زود همه چیز رو می فهمه! کانال صیغه هلو وارد کانال هلو صیغه یابی شد. یکه خوردم و ایستادم. کانال صیغه هلو اخم، در هم کشید و گفت: _کانال تلگرام صیغه هلو چی رو می فهمه؟ برای لحظه ای چشم هایم سیاهی رفت. _بهتره تو هم این رو بدونی کانال تلگرام صیغه هلو! من و آترا اتفاقی هم رو ندیدیم، آترا می خواست کانال هلو صیغه یابی رو ببینه. کانال هلو صیغه گندی که زده بود را درست کرد. کانال تلگرام صیغه هلو سوالی به من، نگاه کرد. اشکی از چشمم راه گرفت: _لطفا الان باز خواستم نکن حالم خوب نیست.
کانال تلگرام صیغه هلو که شک نکرده
به سمت پنجره رفتم. بی قرار به دیوار تکیه دادم. بغضم را قورت دادم، نه برای کارن هیچ اتفاقی نمی افتد. نمی توانستم اشک بریزم، نمی توانستم احساساتم را بروز دهم.این فقط مشوش ترم می کرد و چهره ام را دگرگون می کرد. از پنجره به آسمان خیره شدم و از او خواستم او را سالم بهم برگرداند. با حضور کانال هلو صیغه در کنارم به خودم آمدم و اشکی که تا پرتگاه چشمم جلو آمده بود را با دست پس زدم. _نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته. لب های لرزانم را از هم جدا کردم: کانال تلگرام صیغه هلو که شک نکرده. کانال هلو صیغه دستانش را روی سینه اش گره زد: _اصلا حواسش نیست. کانال هلو صیغه نگاهم کرد، بدون پلک زدن: _خیلی تغییر کردی! کاری که من نتونستم بکنم، کارن تونست... بی اراده لبخندی، روی لبم نشست: _عشق کاره خودش رو می کنه...
در کانال هلو صیغه یابی آرام بگیرم
حرفی نزد و به بیرون خیره شد. تکیه ام را از دیوار برداشتم: _بهتره من برم. کیفم را از روی صندلی، برداشتم و رو به کانال صیغه هلو گفتم: _من اصلا حالم خوب نیست. می خوام برم خونه، خبری شد بهم زنگ بزن. به آراد نگاه کرد، چشم بست و حرفم را تایید کرد. شرکت را ترک کردم. نمی توانستم در کانال هلو صیغه یابی آرام بگیرم. به سمت پارک رو به روی شرکت رفتم و روی نیمکتی نشستم. باد ملایمی می وزید، به آسمان خراش آراد نگاه کردم. دوست دارم نابودی این شرکت را با چشم ببینم. دست هایم بدون آن که بخواهم، مشت شد. با احساس سنگینی نگاه فردی، چشم از ساختمان برداشتم و به فرد نگاه کردم. آراد با صدای خش داری گفت: _بیام؟ با سر حرفش را تایید کردم، آراد کنارم قرار گرفت. در این زمان، سکوت احساس جنون بهم می داد: _آراد؟
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد: _جانم؟ پاهایم را داخل شکمم جمع کردم: _تو می دونی اون شب سینا می خواست بهم چی بگه؟ چشم های آراد بسته شد و لب هایش لرزیدند: _نمی دونم. سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم: _باز هم داری دروغ می گی! جواب نداد و این سکوت، مهر تایید به حرفم زد: _این سکوتت یعنی قبول می کنی که داری دروغ می گی؟